در طول سال های اخیر گرایش به مطالعه ی کتاب های روانشناسی افزایش چشم گیری داشته است. ناشران کوچک با چاپ کتاب های خودشناسی و یا موفقیت، رشد اقتصادی بهتری را تجربه می کنند و ناشران بزرگ برای جبران کاهش فروش، جسته و گریخته دست به انتشار کتاب های روانشناسی می زنند. با این حال مطابق انتظار بخش اعظم این کتاب ها بیش از آن که منابعی علمی باشند، در راستای فروش بیشتر و با هدف جذب مخاطب نوشته شده اند. حل سریع مشکلات، شناخت بهتر شخصیت و افزایش مهارت های فردی، موضوعاتی است که بخش اعظم این کتاب ها به آن می پردازند. شاید شما بتوانید قورباغه را قورت دهید، بفهمید چه کسی پنیرتان را جا به جا کرده و احتمالا گوسفند نباشد، اما شخصیت افراد پیچیده تر از چیزی است که با یک کتاب پنجاه صفحه ای قادر به شناختش باشید. 

مشکل دیگر زمانی به وجود می آید که رویکرد فروش محور این کتاب ها و بازخورد آن ها در جامعه باعث شکل گیری برداشت و استریوتایپ های نادرست از روانشناسی می شود. هنوز هم از نظر بسیاری، روانشناسان به عنوان اساتید خوشحال سازی و خوشبین ترین موجودات زمین شناخته می شوند. وقتی برای اولین بار در مورد آزمایش زندان استنفورد خواندم، تازه متوجه شدم که روانشناسان می توانند تا چه حد با تصوری که از آن ها دارم متفاوت باشند. و یا زمانی که در مورد نظریه ی واقع گرایی افسردگی خواندم، برایم عجیب بود که رواشناسانی که احتمالا سال ها به دنبال درمان افسردگی بوده اند، از واقع گراتر بودن افراد افسرده صحبت می کنند. واقعیت این است که روانشناسی علمی با چیزی که در کتاب های پرفروش وجود دارد تفاوت اساسی دارد، اما همچنان بسیار جذاب است ( دست کم برای من).

سوال این جاست که با چه کتابی می شود علمی خواندن را شروع کرد؟ من چند پیشنهاد ساده دارم. پنج کتاب آکادمیک روانشناسی که از ساده ترین و پایه ای ترین مباحث شروع می کنند، روان نوشته شده اند و جذابیت کافی برای خواندن دارند. 

 

  • زمینه روانشناسی هیلگارد

 

زمینه روانشناسی هیلگارد

انتخاب نخستین کتاب چندان مشکل نیست. مثل سایر رشته ها، روانشناسی نیز متشکل از حوزه های مختلفی است که لزوما ارتباط زیادی با هم ندارند. بنابراین برای شروع نیازمند کتابی خواهید بود که حوزه ی مختلف را پوشش داده و درکی جامع از آن ها ایجاد کند. چنین کتابی در عین حال، می بایست به زبان ساده نوشته شده باشد، اما مرحله به مرحله دانش شما را افزایش داده و بر عمق مطلب بیفزاید. در حوزه ی روانشناسی کتاب های بسیاری با این هدف نوشته شده اند، با این حال احتمالا هیچ کدام قادر به رقابت با کتاب زمینه ی روانشناسی هیلگارد نخواهند بود. زمینه روانشناسی نخستین بار در سال 1953 توسط ارنست هیلگارد، استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد و به منظور معرفی اجمالی روانشناسی نگاشته شد، با این حال ویراش های بعدی کتاب به صورت مرتب و چند سال یک بار منتشر شده است. این رویه حتی پس از مرگ هیلگارد نیز ادامه یافته و ریتا و ریچارد اتکینسون که نویسندگان اصلی ویراش های جدید کتاب هستند به احترام پروفسور هیلگارد، کتاب را با نام زمینه روانشناسی هیلگارد منتشر می کنند. کتاب متشکل از هجده فصل است که هر کدام حوزه ای از روانشناسی را پوشش می دهند. علاوه بر چارچوب کلی، در هر فصل دو بخش با عناوین "بحث روز روانشناسی" و "مرزهای پژوهش روانشناسی" هم گنجانده شده. اگر شما هم مثل من به حاشیه خوانی علاقه مندید، این بخش ها از جذاب ترین قسمت های کتاب هستند. در قسمت بحث روز روانشناسی که در انتهای هر فصل قرار گرفته، نظرات دو صاحب نظر روانشناسی که با یکدیگر هم نظر نیستند، در ارتباط با موضوعی مرتبط با آن فصل مطرح شده است. به عنوان مثال در ویرایش پانزدهم کتاب، در انتهای فصل سیزده (شخصیت) نظرات جول وایتنبرگر و جان اف کیلستروم در مورد سوال " آیا فروید هنوز زنده است؟" قرار گرفته است. همچنین در میانه ی هر فصل بخش "مرزهای پژوهش روانشناسی" قرار دارد که مباحثی که هنوز رویکرد تحقیقاتی داشته و نمی توان از آن ها تحت عنوان موضوعات مورد پذیرش نام  برد، قرار داده شده است.

اگر می خواهید تنها و تنها یک کتاب روانشناسی بخوانید، قطعا باید سراغ همین کتاب بروید، با این حال این را هم در نظر بگیرید که چنین کتاب باارزشی چندان هم سریع خوانده نمی شود، چرا که باید تحمل خواندن 700 صفجه کتاب، آن هم در قطع A4 را داشته باشید.

در ادامه بجث روز روانشناسی که قبلتر از آن حرف زدم تحت عنوان " آیا فروید هنوز زنده است؟" را می خوانید:

 

فروید

اندبشه های فروید هنوز مطرح و پرطنین است

جول واینربرگز - دانشگاه ادلفی

البته که فروید مرده است. او در 23 سپتامبر 1939 مرد. هیچکس نمی پرسد که آیزاک نیوتون یا ویلیام جیمز مرده اند. به دلایل عجیبی این وضع در مورد فروید وارونه شده است. اگر سوال این باشد که آیا روانکاوی یعنی شاخه ای از روانشناسی که او بنیاد نهاد مرده است پاسخ به روشنی منفی است. روانکاوی پس از فروید به جا ماند و همچنان پر رونق است. بخش روانکاوی انجمن روانشناسی آمریکا دومین بخش بزرگ آن انجمن است. در حال حاضر چند مکتب روانکاوی وجود دارد که احتمالا فروید با بعضی از آن ها موافق نمی بود. البته چنین وضعی برای دیدگاهی که موسس آن 60 سال است فوت کرده چندان دور از انتظار نیست.

آیا آرا و اندیشه های فروید مرده اند؟ مسلما نه. آن ها وارد زبان محاوره و روزمره ما شده اند. وارد فرهنگ شده و تغییرات ماندگاری در آن داده اند. واژه های نهاد و خود و فراخود و لغزش فرویدی و نظایر آن ها را در نظر بگیرید. امروزه نویسندگان، تازیخ شناسان، روانپزشکان و البته روانشناسان روانکاو داریم. فکر می کنم سوال واقعی این باشد که آیا عقاید فروید هنوز معتبر است یا نه. پاسخ این است که بعضی از آن ها معتبرند و بعضی معتبر نیستند. تعداد اعجاب انگیزی از آن ها به عنوان عوامل مربوط (حتی محوری) به روانشناسی جدید باقی مانده اند. بنابراین به نظر می رسد که باید معلوم شود کدامیک از نظرات او معتبر مانده اند. این پرسشی است که من سعی می کنم به آن پاسخ دهم.

ببینیم برخی از نظرات اصلی فروید چگونه با روانشناسی معاصر تطبیق می کنند. فروید همه ی انگیزه های انسان را دارای اساس زیستی می دانست، به ویژه جنسیت و پرخاشگری را. در حال حاضر رشته هایی در روانشناسی به نام روانشناسی تکاملی و زیست شناسی اجتماعی و کردارشناسی وجود دارد که همگی بر اهمیت عوامل زیستی در رفتار ما تاکید می ورزند و همگی داده هایی در تایید دیدگاه خود دارند. در نتیجه این بخش از نظریات فروید مسلما نمرده است. در مورد اهمیت مسائل جنسی و پرخاشگری فقط کافیست نگاهی به کتاب های پرفروش، فیلم های سینمایی پرطرفدار و برنامه های تلویزیونی بیاندازیم. در عمل چه ویژگی هایی در تمام آن ها مشترک است؟ مسائل جنسی و خشونت. به نظر می رسد که کارگزاران هالیوود و ناشرهای کتابها همه از پیروان فروید هستند؛ و همچنین افرادی که از ساخته های آنان استفاده می کنند.

عقیده ی دیگر فروید که در زمان خودش بحث انگیز شد این نظریه بود که کودکان دارای احساسات جنسی هستند. این مطلب امروزه جزو دانش روزمره است. 

روانکاوان از مدت ها پیش معتقد بودند که یکی از عوامل مهم در اثربخش بودن رواندرمانی، رابطه ی درمانی است. سال های این عقیده را نمی پذیرفتند، به ویژه مکتب رفتاردرمانی آن را نمی پذیرفت. اکنون می دانیم که عاملی اساسی در موفقیت درمان است. پذیرش این نظر که در ما بازنمایی های روابط دوران اولیه کودکی وچود دارد، در نظریه ی روابط شی گسترش یافته ( که یکی از مکاتب روانکاوی است) و نیز در نظریه دلبستگی (که کشف روانکاوی به نام جان بالبی بود) و بنابراین در روانشناسی رواج یافته است.

محوری ترین نظریه ی منسوب به فروید، نقش و اهمیت فرایندهای ناخودآگاه است. طبق نظر فروید ما غالبا از علت کارهایی که انجام می دهیم ناآگاهیم. سال های متمادی روانشناسی رسمی این نظر را رد می کرد، ولی اکنون این دیدگاه فروید را می پذیرد. متفکرین امروزی معتقدند که فرایندهای ناخودآگاه به تحقیق درباره ی حافظه، روانشناسی اجتماعی و غیره کشیده شده است. در واقع در حال حاضر ناخودآگاه یکی از بنیان های فکری در روانشناسی است. نظریه های مشخص تر فروید از قبیل عقاید او در مورد مکانیسم های دفاعی نیز پشتوانه های تجربی پیدا کرده است. همچنین برای بعضی از عقاید او درباره ی تخیلات ناخودآگاه پشتوانه های تجربی فراهم شده است. حتی تحقیقاتی در شرف انجام است که مفاهیم فرویدی را در مورد انتقال بررسی کند.

البته بسیاری از تفکرات خاص فروید نیز مغلوب واقعیت ها شده و عدم صحت آن ها به اثبات رسیده است. کدام متفکری را می شناسید که 60 سال پیش فوت کرده و تمام عقایدش پابرجا مانده و هیچ تغییری نکرده است؟ نظریه های فروید نه تنها زنده اند، بلکه پویا هستند. شاید بهتر باشد که تعداد بیشتری از آن ها را بررسی کنیم. هرگونه فکری در این زمینه که چون معلوم شده بعضی از نظریات فروید درست نیست بنابراین باید او را کنار گذاشت، حماقت محض است. این کار به مثابه بیرون انداختن بچه همراه با فضولات توالت اوست. و سخن آخر این که چقدر نوشته هایش خواندنی است!

 

فروید

 

تاثیر فروید بر روانشناسی مانند بختک بوده است.

جان اف کلیستروم - دانشگاه کالیفرنیا - برکلی

اگر قرن بیستم قرن آمریکایی بوده، می توان گفت که قرن سیگموند فروید نیز بوده است. زیرا فروید تصویر آدمی از خودش را تغییر داد. کوپرنیک نشان داد که زمین در مرکز گیتی نیست و داروین هم نشان داد که انسان از حیوانات رده های پایین تر به وجود آمده است، ولی فروید ادعا کرد که می تواند نشان دهد که تجربه و تفکر و اعمال انسان نه بر اساس عوامل عقلی آگاهانه، بلکه توسط نیروهای غیرمنطقی بیرون از آگاهی و کنترل او اداره می شوند _ نیروهایی که فقط با فرایند درمانی گسترده که آن را روانکاوی نامید می توان آن ها را شناخت و کنترل کرد.

فروید همچنین واژگانی را که با آن خود و دیگران را می شناختیم تغییر داد. قبل از این که شما این کتاب را باز کنید هم مطالبی راجع به نهاد، خود و فراخود، غبطه ی احلیلی، نمادهای آلتی، اصطراب اختگی و عقده ی ادیپ می دانستید. در فرهنگ عامه، رواندرمانی عملا مترادف با روانکاوی است. نظریه ی فروید، با تاکید بر تفسیر وقایع مبهم، زیربنای رویکردهای پسامدرن به نقد ادبی از قبیل ساختارزدایی را شکل می دهد. تاثیر فروید بر فرهنگ نوین، عمیق تر و پایدارتر از هر کس دیگری بوده است.

تاثیر فروید بر فرهنگ ما حداقل به طور ضمنی بر این فرض استوار است که نظریه او اعتبار علمی دارد. ولی از منظر علم، روانکاوی کلاسیک فرویدی هم به عنوان نظریه درباره ی ذهن و هم به عنوان روش درمانی، از هر دو جهت مرده است. هیچ شواهد تجربی در تایید هیچ گزاره مشخص روانکاوی فراهم نشده است: فرضیه هایی از قبیل این که رشد و تحول از مراحل دهانی، مقعدی، آلتی و جنسی می گذرد، یا این فرضیه که پسربچه ها به مادر خود احساس جنسی داشته و از پدر خود متنفر و وحشت زده هستند. هیچ شواهد تجربی نشان نمی دهد که روانکاوی موثرتر یا مفیدتر از انواع دیگر رواندرمانی مانند حساسیت زدایی منظم و یا آموزش جرات ورزی باشد. هیچ گونه شواهدی در دست نیست که نشان دهد سازوکارهای اثربخش بودن روانکاوی، همان هایی باشند که نظریه روانکاوی پیش بینی کرده _ نظیر انتقال و برون ریزی.

فروید در زمانه خاصی زندگی می کرد و می توان گفت که نظریه های او در فرهنگ خاص اروپایی زمانه خودش معتبر بود، ولی امروزه کارآیی ندارند. ولی تحلیل های اخیر نشان می دهد تفسیر و تعبیر فروید از اطلاعات حاصل از بیماران تحت تاثیر نظریه ی تعارض ناخودآگاه و میل جنسی کودکی، منظما مخدوش شده و او از داده های عینی تعبیر نادرست کرده و آن ها را نادرست ارائه داده است. نظریه های فروید محصول زمان خودش هم نبوده؛ آن ها را حتی به نحوی ناصحیح و گمراه کننده انتشار می داده است.

درو وستن (1988) از روانشناسان دانشکده پزشکی دانشگاه هاروارد معتقد است که نظریه های فروید کهنه و منسوخ شده، ولی میراث فروید به صورت چند گزاره ی نظری پایدار مانده است که مورد پذیرش دانشمندان است، نظیر: وجود فرایندهای ناخودآگاه، اهمیت تعارض و دوسوگرایی در رفتار، خاستگاه های کودکی شخصیت بزرگسالی، بازنمایی های ذهنی به صورت واسطه ی رفتار اجتماعی، و مراحل روانشناختی رشد. ولی برخی از این گزاره ها قابل بحث هستند. برای مثال هیچ گونه شواهد علمی وجود ندارد دال بر این که روش تربیت کودک تاثیری پایدار بر شخصیت داشته باشد. مهمتر از اینها این که بحث وستن حتی این تردید را مطرح می کند که نظر فروید درباره ی این مطالب صحیح باشد. این که گفته شود انگیزه های ناخودآگاه بر رفتار تاثیر می گذارد یک مطلب است ولی این ادعا که هر فکر و عمل ما تحت تاثیر انگیزه های سرکوب شده ی جنسی و پرخاشگری شکل می گیرد، موضوعی است کاملا متفاوت؛ و نیز این عقیده که کودکان به والد جنس مخالف خود میل جنسی دارند یا این که پسربچه ها احساس تنفر نسبت به پدرشان دارند چون پدر را رقیب محبت های مادر می دانند. این ها اعتقادات فروید بود و تا جایی که ما می دانیم او در تمام این موارد اشتباه می کرد. برای مثال ذهن ناخودآگاه که در تحقیقات آزمایشگاهی درباره ی حافظه ناهشیار آشکار شده، شباهتی به ناخودآگاهی که در نظریه ی روانکاوی عنوان می شود ندارد.

وستن همچنین می گوید که نظریه روانکاوی از زمان فروید تا کنون دستخوش تحولاتی شده است، و بنابراین منصفانه نیست سراسر روانکاوی را مربوط کنیم به نظر فروید درباره ی امیال سرکوفته، کودکانه، پرخاشگرانه و جنسی. ولی این بحث نیز غلط یا درست بودن نظریه های فروید را نادیده می گذارد. به علاوه این موضوع که نظریه های نوفرویدگرایان معتبرتر از نظریات کلاسیک فرویند باشند که مقدم بر آن ها بود، حل نشده باقی می ماند. برای مثال به هیچ وجه معلوم نیست که نظریه ی مراحل رشد روانی اریک اریکسون بیشتر از نظریه ی فروید اعتبار داشته باشد.

در عین حال که فروید نفوذ عظیمی بر فرهنگ قرن 20 داشت، تاثیر او بر روانشناسی مانند تاثیر بختک بوده است. موضوعات متعددی که وستن درباره آن ها می نویسد پیش از فروید نیز در روانشناسی وجود داشته و یا اخیرا پس از او و کاملا مستقل از او مطرح شده است. در بهترین صورت، فروید تنها چهره ای فقط تاریخی برای روانشناسان است. شاید بهتر باشد که به عنوان نویسنده درباره او بررسی کرد تا دانشمند.

 

روانشناسی اجتماعی : الیوت ارونسون

روانشناسی اجتماعی

یکی از قدیمی ترین مجادلات موجود در حوزه ی روانشناسی رودررویی طبیعت در برابر تربیت است. به بیان ساده تر سوال این جاست که آن چه انسان ها را شکل داده است تا چه حد حاصل فرایندهای ژنتیکی و زیستی و تا چه حد حاصل محیطی است که فرد در آن رشد می کند. گرچه امروزه نقش اجتماع در تمامی گونه های جاندار از مورد توجه قرار گرفته است، با این حال احتمالا می توان ساختار اجتماعی را در انسان ها پیچیده تر از سایر چانداران دانست. روانشناسی اجتماعی علمی است که به بررسی چنین تاثیراتی می پردازد. پیشتر از آزمایش زندان استنفورد صجبت کردم. این آزمایش نمونه ی زیبایی از تحقیق کلاسیک در حوزه ی روانشناسی اجتماعی است. تجقیقی که نشان داد، جتی سالم ترین انسان ها نیز در شرایط خاص قادر به انجام شدیدترین خشونت ها می شوند. با این حال این حوزه به خصوص در طی دهه های اخیر از اهمیت بیشتری برخوردار شده است. اگر در گذشته نلویزیون سبک زندگی افراد را به آن ها دیکته می کرد، امروزه رسانه های اجتماعی نظیر فیس بوک، توییتر و اینستاگرام شکل جدیدی از روابط اجتماعی را شکل داده اند که قادر به همسوسازی و حتی یکسان سازی افراد است. به رغم پیچیدگی ارتباطات اجتماعی و نحوه ی تاثیرپذیری و تاثیرگذاری افراد در این ساختار، روانشناسی اجتماعی تا به حال قادر به درک طیف وسیعی از جزئیات زندگی بشر شده. جزئیاتی که دانستنش می تواند زندگی هدفمندتری را برای انسان ها فراهم کند.

اما چرا روانشناسی اجتماعی الیوت ارونسون؟  من برای انتخاب کتاب خوب جدا از وسعت و عمق مطاب ارائه شده، چند شرط دیگر هم دارم. جذابیت، سرگرمی، عدم استفاده از کلمات و جملات پیچیده و شاید مهم تر از این ها مقدمه ی خوبی که من را به نویسنده علاقه مند کند. مقدمه ای که بر خلاف رسم معمول از نویسنده ی کتاب اسطوره نسازد، زمینه ی مورد نظر را مهم ترین نداند و کمی هم چاشنی سرگرمی و تنبلی داشته باشد. بخش هایی از مقدمه ی کتاب را بخوانید تا شاید شما هم علاقه مند شوید این کتاب را بخوانید:

چرا به نگارش این کتاب پرداختم

در سال تحصیلی 71-1970، از من دعوت به عمل آمد تا آن سال را در دانشگاه استنفورد، کالیفرنیا، در مرکز مطالعات پیشرفته علوم رفتاری بگذرانم. طی این سال، همه گونه حمایت، دلگرمی و آزادی به من داده شد تا هر چه را که مایلم انجام دهم و به من اطمینان داده شد که به هیچ دلیلی، در مقابل هیچ کس مسئولیتی ندارم. در آن جا بر فراز تپه ای زیبا، در فاصله ی تقریبا 48 کیلومتری سانفرانسیسکو ( شهر محبوبم) با در اختیار داشتن یک سال تمام برای انجام هر کاری که دلخواهم است، تصمیم به نوشتن این کتاب گرفتم. در حالی که پیرامونم را زیبایی روستا فرا گرفته بود و با این که به هیجان شهر سانفرانسیسکو تا آن حد نزدیک بودم، چرا خودم را در اتاقی محبوس کردم و به نگارش این کتاب پرداختم؟ دلیل این کار دیوانگی من، یا نیازم به پول نبود. اگر دلیل واحدی برای این کار وجود داشته باشد، این بود که یک بار به گروهی بزرگی از دانشجویان سال دوم گفته بودم که روانشناسی اجتماعی، علمی جوان است و از این حرف خود احساس جبن می کردم.

توضیح بدهم: ما روانشناسان احتماعی به بیان این گفته علاقه مندیم که روانشناسی اجتماعی، علمی جوان است و در واقع علمی جوان هم هست. البته ناظران زیرک دست کم از زمان ارسطو درباره ی پدیده های اجتماعی، گفته های جالبی اظهار کرده و فرضیه های مهیجی پیش کشیده اند، اما این بیانات و فرضیه ها تا اواسط سده ی بیستم به صورت جدی در بوته ی آزمایش قرار نگرفت. نخستین آزمایش روانشناسی اجتماعی (تا جایی که من اطلاع دارم) در سال 1989 توسط تریپلت انجام گرفت ( وی اثر رقابت را بر عملکرد سنجید). اما تنها در اواخر دهه ی 1930 بود که روانشناسی اجتماعی تجربی، اساسا با الهامات کورت لوین و دانشجویان با استعدادش حقیقتا نضج گرفت...

از طرف دیگر ادعای این که روانشناسی اجتماعی یک علم جوان است، به معنای شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیتی بزرگ است. در واقع این هم نوعی درخواست از مردم است که توقع زیادی از ما نداشته باشند... این اعتراف که روانشناسی اجتماعی علمی جوان است، با این ادعا مترادف است که هنوز آماده نیستیم چیزی مهم، مفید یا مربوط ارائه کنیم. 

بدون شرمساری ( لیکن با اندکی ترس و دلهره) باید گفت که هدف این کتاب روشن کردن رابطه ی احتمالی بین پژوهش های روانی-اجتماعی با بعضی از مشکلاتی است که جامعه معاصر ما را احاطه کرده اند. اغلب داده هایی که در این کتاب مورد بحث قرار گرفته اند، بر آزمایش های تجربی استوارند، ولی اغلب مثال ها از جمله مثال های مربوط به پیشداوری، جنگ، از خودبیگانگی، پرخاشگری، ناآرامی و دگرگونی های سیاسی، از مشکلات اجتماعی جاری گرفته شده اند. این دوگانگی، بازتاب دوگونه سوگیری خود من است- سوگیری هایی که خود من می پرورانم...

این کتاب در مقایسه با دیگر متن های روانشناسی اجتماعی، کتاب کم حجمی است و تعمدا چنین است، زیرا هدف این است که دیباچه ای بر دنیای روانشناسی اجتماعی به دست دهد، نه مجلدی دانش نامه ای از پژوهش ها و نظریه ها... در این تصمیم دانشجویان را مد نظر داشته ام، زیرا این کتاب برای دانشجویان نگاشته شده است و نه همکاران. اگر ضمن تقریبا چهل سال تدریس در دانشگاه، چیز دیگری نیاموخته باشم، این را فراگرفته ام که گرچه عرضه ی مفصل همه ی مطالب برای همکاران، مفید ( و گاهی مسحور کننده) است، اما دانشجویان از آن استقبالی نمی کنند. مثلا دانشجویان از ما وقت را می پرسند و ما جدولی کامل از مناطق زمانی اطراف و اکناف دنیا، تاریخچه ی وقت، از زمان ساعت آفتابی تا نسل ساعت رایانه ای و توصیف مفصلی از آناتومی ساعت دیواری پدربزرگ را به آن ها عرضه می کنیم. بدین سان، وقتی که توضیح ما به پایان می رسد، آن ها هم علاقه ی خود را از دست داده اند.

   

آسیب شناسی روانی : دیوید ال روزنهان، مارتین ای پی سلیگمن

 

آسیب شناسی روانی

شکی نیست که اکثر علاقه مندان به روانشناسی، به شناخت اختلالات روانی هم تا حدی علاقه مندند. روانشناسان به صورت گسترده از دو استاندارد جهانی استفاده می کنند. Diagnostic and Statistical Manual of Mental disorders که اختصارا DSM نامیده می شود و The International Statistical Classification of Diseases and Related Health Problems که اختصارا ICD نامیده می شود، مشهورترین و پرکاربردترین استانداردهای جهانی در این زمینه بوده و هر چند سال یک بار بر اساس یافته های جدید تجدید نظر می شوند. بر پایه ی این استانداردها، اختلالات روانی طبقه بندی و تعریف شده و روش های تشخیص آن ها تعیین می شود. با این حال خواندن چنین استانداردهایی احتمالا جز برای متخصصان برای هیچ کس دیگری جذابیت نخواهد داشت. به همین دلیل، کتاب های بسیاری به منظور توصیف کلی اختلالات و آشنایی با آن ها در سطوح مختلف نوشته شده است. با این حال انتخاب من از بین کتاب های مختلف، قطعا کتابی است که توسط روزنهان و سلیگمن نوشته شده و یحیی سید محمدی ( که او را بهترین مترجم حوزه ی روانشناسی می دانم) ترجمه اش کرده. سلیگمن خالق نظریه ی درماندگی آموخته شده است که روان درمانی را یک گام به جلو برد. او همچنین رئیس انجمن روانشناسی آمریکا بوده و اکنون بیشتر در حوزه ی روانشناسی مثبت فعالیت می کند. دیوید روزنهان نیز بیشتر به خاطر تحقیق مشهوری که در ارتباط با تشخیص نادرست بیماری انجام داده شهرت دارد. تحقیق او نشان داد که سوگیری ذهنی و زدن برچسب بیمار به یک فرد تا چه حد می تواند روانشناسان و روانپزشکان را دچار خطاهای جبران ناپذیر کند. همین تحقیق هوشمندانه نیز موجب آشنایی این دو با هم شده و زمینه ی نگارش این کتاب را فراهم کرده است:

ویراست اول این کتاب در محل یک بیکارستان روانپزشکی پرورانده شد. دیوید روزنهان مشغول تحقیقی بود که طی آن چند گروه از افراد عادی به بیمارستان های روانی می رفتند و وانمود می کردند که یک نشانه ی تنها دارند: آن ها صدایی را می شنیدند که می گفت: :«پوچ»، «بی معنی»، و «تالاپ». از لحظه ای که این بیماران کاذب، پذیرفته شدند، آن نشانه را کتار گذاشتند و به شیوه ای بهنجار رفتار کردند. اما به آن ها برچسب دیوانه زده شد و به دلایلی که وقتی این کتاب را می خوانید برایتان روشن خواهد شد، مانند دیوانگان با آن ها برخورد شد. مارتین سلیگمن درباره ی این تحقیق اطلاع حاصل کرد و نامه ی تحسین آمیزی به روزنهان نوشت و از او به خاطر شهامتی که در این تحقیق به خرج داده بود تمجید کرد. چند روز بعد، در کمال تعجب سلیگمن، تلفنی از او دعوت شد که با روزنهان وارد بیمارستان شود. به این ترتیب بود که در اکتبر 1973 هر دوی ما اسامی کاذبی را روی خودمان گذاشتیم - که حتما متوجه هستید چرا - و بالاخره به بخش مردان زندانی بیمارستان روانی ایالتی وارد شدیم.

به سختی می توان مکانی بهتر از این سنگر جالب یافت که دو روانشناس بتوانند به این سرعت با هم دوست شوند. در ساعت ها و روزهای بعدی، بحث های زیادی پیرامون موضوعات مختلف صورت گرفتند: چگونه با ما و بیماران همتای ما برخورد خواهد شد، و چرا به این صورت با ما برخورد می شود؛ زندگی شخصی و علمی مان؛ حقوق قانونی بیماران روانی؛ نحوه ی انتخاب کردن درمانگر؛ عوارض انسانیت زدای برچسب زن؛ تشخیص (و تشخیص غلط رایج) اسکیزوفرنی و افسردگی؛ علل خودکشی؛ و بالاخره خود آموزش - چگونه می توان تجربه ی بستری کردن، آسیب شناسی روانی، پرمایگی روان درمانی، اهمیت تشخیص، و دامنه ی گسترده گرفتاری روانشناختی را به دانشجویان منتقل کرد. ما با این امید که ممکن است روزی بتوانیم کاری برای بهبود آموزش روانشناسی نابهنجاری انجام دهیم، دوستان خوب بیمارستانی را ترک کردیم.

با چنین شروعی، این دو، نخستین ویرایش این کتاب را نوشته و سپس بر پایه ی تغییرات کتاب را ویرایش کرده اند. تقریبا تمامی اختلالات مطرح شده در حوزه ی روانشناسی در این کتاب پوشش داده شده است، اما چیزی که کتاب را برای من جذاب تر می کند، روانی بیش از حد آن و مثال های واقعی از اختلالات روانی است. در واقع شما بدون داشتن کوچک ترین اطلاعی از حوزه ی روانشناسی نابهنجاری می توانید شروع به خواندن کتاب کرده و در نهایت دست کم به اندازه ی اکثر روانشناسان حاضر در ایران اطلاعات داشته باشید! 

اما قبل از این که شروع به خواندن کتاب کنید پیشنهاد نویسندگان کتاب را هم بشنوید. احتمالا، شما هم مثل اکثر مردم، نشانه های بسیاری از اختلالات را در صفحات وب، مجلات روزمره و یا کتاب های روانشناسی عامه خوانده اید؛ و احتمالا شما هم نشانه های بسیاری از بیماری ها را در خودتان پیدا کرده اید. مثلا حافظه تان دیگر مثل قبل کار نمی کند، به اندازه کافی نمی خوابید و یا بیش از حد می خوابید، بی انگیزه شده اید، گاهی اشتها ندارید، تمرکز حواس شما کاهش پیدا کرده و نمی توانید روی یک موضوع مترکز شوید و ... .   

شما فردی کاملا نرمال هستید، چون اکثر مردم تا حدی چنین نشانه هایی دارند. مشکل این جاست که مطالب عامیانه، هرگز به شدت مورد نیاز برای تشخیص ابتلا به بیماری اشاره نمی کنند. به همین دلیل اکثر مردم خودشان را افسرده، گاهش مبتلا به اسکیزوفرنی و گاهی مانیک می دانند. کتاب، مثال جالبی در این زمینه دارد که خواندن آن خالی از لطف نیست!

 

 

تقریبا هیچ کس نیست که در مورد بهنجار بودن خود تردید نکرده باشد، «آیا من به آسانی گریه می کنم؟»، «آیا من از بلند صحبت کردن در کلاس خیلی می ترسم؟» «آیا افراد دیگر گاهی درباره ی این که والدینشان در تصادف های فجیع بمیرند خیالپردازی می کنند؟»

در رابطه با نگرانی ما از بهنجاریمان پدیده ای به نام «نشانگان انترن» وچود دارد. دانشجوی پزشکی بی تجربه، در جریان آموزش های مقدماتی، نشانه های تقریبا هر بیماری را که مطالعه می کند، در خودش می بیند.

یادم می آید که یک روز به بریتیش میوزیم رفتم تا درباره ی درمان بیماری کم اهمیتی که اندکی از آن مطلع بودم مطالعه کنم. فکر می کنم تب یونجه بود. من شروع به خواندن این کتاب کردم و هر چه پیش می آمد می خواندم؛ و بعد، بدون دلیل خاص کتاب را ورق زدم و با بی حالی به مطالعه بیماری ها مشغول شدم.

یادم نمی آید که اولین بیماری که غرق در آن شده بودم چه بود - می دانم که مصیبتی ترسناک و خانمان برانداز بود - و قبل از این که به فهرست نشانه های شوم آن نگاهی بیندازم، پی بردم که کم و بیش به آن مبتلا هستم. 

در حالی که از وحشت میخکوب شده بودم مدتی نشستم، و بعد در حالتی از یاس و ناامیدی بار دیگر صفحات کتاب را ورق زدم. به تب تیفوئید رسیدم - نشانه های آن را خواندم - پی بردم که من تب تیفوئید دارم، باید چند ماهی باشد که به آن مبتلا هستم بدون این که از آن آگاه باشم - از خودم پرسیدم به چه بیماری دیگری مبتلا هستم؛ به رقص سنت ویتوس رسیدم، همان طوری که انتظار داشتم، به این بیماری نیز مبتلا بودم - به مورد خودم علاقه مند شدم و تصمیم گرفتم این فهرست را تا آخر بررسی کنم، و از این رو به صورت الفبایی شروع کردم - به دنبال مالاریا گشتم، فهمیدم که از آن بیمارم و مرحله ی حاد آن حدودا دو هفته بعد شروع خواهد شد. به بیماری برایت رسیدم و خیالم راحت شد که من فقط به شکل مبدل این بیماری را دارم، و ممکن است چند سال دیگر از این بیماری جان سالم به در برم. دیفتری متولد شده ام. من به طوری جدی تا پایان بیست و شش حرف پیش رفتم و تنها بیماری ای که به نتیجه رسیدم که به آن مبتلا نیستم، زانوی خدمتکار بود. 

ابتدا از این موضوع ناراحت شدم؛ به نظر می رسید که این نوعی نقیصه است. چرا من به زانوی خدمتکار مبتلا نشده ام؟ ولی بعد از مدتی، احساس های کمتر طمع کارانه غالب شدند. فکر کردم که من به تمام بیماری های شناخته دیگر موجود در داروشناسی مبتلا شده ام و تقدیر این بوده است که به بیماری زانوی خدمتکار مبتلا نشوم. معلوم شد که من به بیماری نقرس بدون این که از آن آگاه باشم مبتلا هستم؛ و از دوران نوجوانی از بیماری تخمیر رنج می برده ام. بعد از بیماری تخمیر بیماری های دیگری وجود نداشتند، بنابراین نتیجه گرفتم جیز دیگری که در ارتباط با من باشد وجود ندارد... من که سالم و سرحال وارد سالن مطالعه شده بودم، بیمار و فرتوت از آن جا خارج شدم. (جروم، 1880)

وقتی این کتاب را می خوانید، شما نیز با نشانه هایی در خودتان مواجه خواهید شد که باعث می شوند فکر کنید به ترتیب به هر اختلال مبتلا هستید: از پیش آگاه باشید این تجربه ی بسیار ناخوشایندی است که از دست مولفان و خوانندگان کار چندانی برای آن بر نمی آید. .... برای مقابله با این ناراحتی که ممکن است از خواندن این کتاب بدان دچار شوید دو کار می توان انجام داد. اولا با دقت بخوانید. برای مثال هنگامی که افسردگی را مطالعه می کتید، ممکن است نگران شوید: «بله من غمگینم. من اکنون بیشتر از گذشته گریه می کنم» اما وقتی نشانه های افسردگی را عمیقا بررسی می کنید، در می یابید که فقدان افکار خودکشی، علاقه ی مستمر شما به امور جنــــسی یا ورزش، خوشبینی شما نسبت به آینده، همگی با تشخیص افسردگی مغایر هستند.

ثانیا با دوستانتان صحبت کنید. گاهی اوقات صرفا گفتن « وقتی من فصل فلان با فلان را می خوانم، احساس می کنم که آن ها درباره ی من حرف می زنند. آیا شما هم تا کنون دچار این احساس شده اید؟» باعث می شود که دوستانتان یکصدا بگویند که « مطمئن باش تو به این بیماری دچار نیستی» و بدین ترتیب موجب تسکین شما می شوند.

 

روانشناسی فیزیولوژیکی : جیمز کالات

فیزیولوژی کالات

بسیاری از علاقه مندان به روانشناسی، این رشته را با نظریه های افرادی همچون فروید، پیاژه، واتسون و یا اسکینر می شناسند. در نظر اکثر مردم این رشته با ارتباطات بین فردی و یا پیدا کردن مشکلات زندگی در کودکی و یا ذهن سر و کار دارد. با این حال، زمانی که شروع به خواندن کتاب های روانشناسی می کتید، بیش از هر چیز احتیاج خود به دانش فیزیولوژیک را حس خواهید کرد. واقعیت این است که حتی نظریه پردازترین روانشناسان کلاسیک هم نظریه های خود را بر پایه ی دانش فیزیولوژی دوران خود بنا نهاده اند. به عنوان مثال نهاد، خود و فراخود در نظریه ی فروید در واقع مفاهیمی مکانیکی بوده و بر پایه ی قانون بقای انرژی شکل گرفته اند. پیاژه نظریه ی خود را از دیدگاهی زیستی مطرح کرده و رفتارگرایانی نظیر واتسون و اسکینر نیز تمامی تحقیقات خود را در چهارچوب فیزیولوژیک شکل داده اند. به علاوه بسیاری از این افراد اساسا یا فارغ التحصیل دانشکده های پزشکی بوده اند و یا تز خود را در حوزه ای فیزیولوژیک ارائه داده اند. زیگموند فروید فارغ التحصیل دانشکده ی پزشکی است، ایوان پاولوف جایزه ی نوبل فیزیولوژی و پزشکی را کسب کرده و واتسون در تز خود به تاثیر شکل گیری غشای میلین بر یادگیری موش ها پرداخته است.

با گذشت زمان و رشد دانش فیزیولوژی، روانشناسی نیز بیش از پیش به سوی علوم میان رشته ای حرکت کرده است و امروزه هیچ حوزه ای از روانشناسی را پیدا نخواهید کرد که فیزیولوژی را در خود جای نداده باشد. به علاوه چندین حوزه ی جدید نظیر روانشناسی شناختی و علوم اعصاب شناختی نیز  تا حد زیادی متشکل از علوم عصبی و فیزیولوژی هستند. بنابراین اگر می خواهید درک بهتری از روانشناسی داشته باشید، فیزیولوژی را فراموش نکنید. با این حال، فیزیولوژی مورد استفاده در روانشناسی محدوده ی مشخصی دارد. طبیعتا هیچ دانشجو و یا استاد روانشناسی ای نیازمند خواندن کتاب فیزیولوژی پزشکی گایتون نیست. به عنوان یک روانشناسی شما نیازمند درک ساختار مغز و اعصاب خواهید بود تا فرایندهای ذهنی را درک کنید. بنابراین روانشناسان از کتاب های فیزیولوژی رشته های دیگر استفاده نخواهند کرد. پیشنهاد من روانشناسی فیزیولوژیکی کالات است. البته مشکل ترجمه در ایران باعث شده تا این کتاب به دو بخش تقسیم شود و هر بخش توسط انتشارات خاصی چاپ شود! بنابراین برای خواندن کل کتاب شما می بایست هر دو کتاب روانشناسی فیزیولوژیکی و فیزیولوژی اعصاب و غدد را بخوانید!

البته کتاب های دیگری نیز در سال های اخیر تالیف و یا ترجمه شده است که می توانند دید کامل تری فراهم کنند. با این وجود به نظر من تفاوت چندانی میان این کتاب ها وجود ندارد. تنها کتابی که می توانم به عنوان مرجع کامل تر معرفی کنم، کتاب مبانی علوم اعصاب شناختی است که توسط برنارد بارس و نیکول گیج نوشته شده و سید کمال خرازی ترجمه ای نسبتا خوب از آن ارائه داده است. با این حال این کتاب مباحث پیچیده تری را مورد بحث قرار می دهد که نیازمند دانشی اولیه است و به همین دلیل کتاب مناسیبی برای شروع به حساب نمی آید. اما اگر به حوزه ی علوم اعصاب علاقه مندید، حتما می توانید در مراحل بعد از این کتاب هم استفاده کنید، چرا که مباحث جدیدتری در آن مطرح شده و حوزه ی علوم اعصاب را به خوبی پوشش می دهد.

 

روانشناسی رشد: ویلیام کرین

روانشناسی رشد کرین

باید اعتراف کنم که روانشناسی رشد به هیچ عنوان حیطه ی مورد علاقه ی من نیست. با این حال، یک روانشناس هر چقدر هم بی علاقه نیازمند کسب دانش در ارتباط با سیر تحول انسان از بدو تولد تا مرگ است. شاید به همین دلیل هم هست که تقریبا تمامی نظریه پردازان کلاسیک روانشناسی بخشی از نظریه ی خود را به این حوزه اختصاص داده اند. به علاوه، اگر از طرفداران روانکاوی هستید، قطعا بیشترین نظریه های روانکاوی را در این حوزه پیدا خواهید کرد. دو کتاب ترجمه شده ای که در این زمنیه بیش از همه مورد توجه هستند، کتاب نظریه های رشد نوشته ی ویلیام کرین و روانشناسی رشد نوشته ی لورا برک. خوشبختانه این دو کتاب رویکرد متفاوتی دارند و همپوشانی بین آن ها هم آن قدر کم هست که بتوانید هر دو را بخوانید بدون این که احساس اتلاف وقت داشته باشید. کتاب کرین، همان طور که از نامش پیداست نظریه محور بوده و در هر فصل به نظریه ی رشد یک روانشناس می پردازد. علاوه بر این بخشی از هر فصل به سیر زندگی روانشناسی مورد نظر هم می پردازد. با این شیوه خواننده هم درک بهتری از چگونگی شکل گیری نظریه ها پیدا کرده و از بافت فرهنگی و اتفاقاتی که سبب شکل گیری نظریه ها شده اند مطلع خواهد شد. بر خلاف کتاب کرین، کتاب لورا برک که عنوان اصلی اش Development through the lifespan است، بر اساس زمان بندی رشد پیش می رود. بر این اساس از دوران چنینی شروع کرده و تا مرگ پیش می رود. در هر فصل مسائل فیزیولوژیک و نظریه های مرتبط با آن دوره مطرح شده و مورد نقد قرار می گیرد.