مهم نیست که دو سال جهشی خوانده باشی و سر از پزشکی دانشگاه تهران در بیاوری... همین‌طور مهم نیست که تخصص را رها کنی و بروی سراغ معلمی... حتی مهم نیست که نسلی را شیفته‌ی نوشته‌هایت کنی... یا حتی مهم نیست که مشهورترین انتشارات کنکور را تعطیل کنی و بروی در پیله‌ی خودت... اما پایداری به حرف‌هایت مهم است، چون تنها تو بودی که پای حرفت ایستادی و حتی او را هم دوست داشتی...

شبی که کتاب‌هایت، آخرین بازمانده‌های معلم نسل ما، ماند در کافه سیاه و سپید انقلاب و هرگز نه به دست گیرنده‌اش رسید و نه به فرستنده‌اش عودت داده شد، فکرش را هم نمی‌کردم که روزی به خودم جرأت دیدنت را بدهم. حالا اما سال‌ها گذشته و من به تو، به معلم نسل ما مدیونم، چرا که تنها تو می‌توانستی معنای نجابت باشی. از پاسخ‌های بزرگوارانه‌ات به ایمیل‌های جوانی که از زندگی همان‌قدر می‌دانست که از مرگ... تا نجابتی که حتی در سخت‌ترین شرایط در کلام و رفتارت حفظ کردی. سال نود و هفت که تمام شود، چیزهای بسیاری را با خود خواهد برد، همه چیز را شاید. برای ما اما فقط یک چیز می‌ماند و آن یاد معلمی است که فارغ از هر دیدگاهی، درس اخلاق را باید از او بیاموزیم.

 

نمی‌دانم آن‌چه را که در قلب انسان جریان دارد چه بنامم،

                               اما می‌دانم که آن‌را می‌توان به صورت‌های مختلف درآورد و هدیه کرد...

 

حتی به‌صورت تست زیست‌شناسی

 فرض کنید پشت میز کارتان نشسته‌اید و اطرافتان پر است از کتاب‌های رنگارنگ با اندازه‌های مختلف و صد البته با وزن‌های مختلف! به دنبال یافتن مطلب موردنظرتان یکی از آن‌ها را باز می‌کنید،

                                                                     بعد دیگری،

                                                                              بعد دیگری و...

کتاب‌های باز هم‌چون پرندگانی با بال‌های گشوده، به پرواز درمی‌آیند و اندیشه‌ی شما را نیز با خود می‌برند. اما راستی، ساعت. آه، اصلاً ساعت را فراموش کرده‌اید. نیمه‌شب است و شما هم‌چنان به این کتاب و آن کتاب رجوع می‌کنید. یک تست طرح می‌کنید، از آن خوشتان نمی‌آید. یک گزینه را خط می‌زنید. بالای محل خط‌خورده، جمله‌ی جدیدی می‌نویسید. بعد آن را هم خط می‌زنید و...

واقعاً که مثل نقاشی است. ساعتی دیگر می‌گذرد و هنوز نقاشی! شما کامل نشده است.

          - «راستی، ساعت. باز هم ساعت. آخر چرا شب‌ها و روزها این‌قدر عجله دارند!.»

پیش‌قراولان خورشید نیزه‌های طلاییشان را از میان ابرهای افق به سوی شما رها می‌کنند. پلک‌هایتان دارد بر روی هم می‌افتد و سرتان به‌تدریج بر روی میز خم می‌شود. شب قبل هم در بیمارستان کشیک بوده‌اید. با خود می‌گویید:

- «دیگر نمی‌توانم. باید استراحت کنم.» اما...

به ناگاه احساس می‌کنید که در پشت پلک‌های بسته‌ی‌تان انفجاری از نور رخ می‌دهد. نیروی عظیمی به کمک‌تان می‌آید، پلک‌هایتان را چون پرده کرکره‌ای فنری باز می‌کند و هوش و حواستان را به سر جا می‌آورد.

این نیروی عظیم از کجا آمد؟ ذره‌بین‌تان را بیرون می‌آورید و همچون کارآگاهان به دنبال سر نخ‌هایی می‌گردید که به کشف سرمنشاء این نیرو راهنمایی‌تان کند. رشته‌ای را می‌یابید. فریاد می‌زنید:

          - یافتم. یافتم.

و بعد سراسیمه رشته را پی می‌گیرید. می‌بینید یک سر این نخ به قلب شما متصل می‌شود و سر دیگر آن صدها و بلکه هزاران رشته شده و در پهنه‌ی سرزمینی پخش می‌شود به نام (ایران).

به یاد می‌آورید که «آن‌ها» را دوست دارید. راستی، «آن‌ها» که هستند؟

          «آن‌ها» همان‌هایی هستند که برایشان می‌نویسید.

          «آن‌ها» همان‌هایی هستند که فردای کشور را خواهند ساخت.

          «آن‌ها» همان‌هایی هستند که آینده‌شان برایتان مهم است.

        «آن‌ها» همان‌هایی هستند که آینده‌شان به آینده‌ی شما و آینده‌ی نسل‌های پس از شما گره خورده است.

          «آن‌ها» تبلور پتانسیل عظیم بشر در رسیدن به اوج قله‌ی تکامل هستند.

باید کاری کرد. با خودتان می‌گوئید:

          - باید بیدار بمانم، باید تمام سعی‌ام را بکنم. باز هم بیدار می‌مانم. باز هم می‌نویسم. تمام آن‌چه را که طی سال‌ها تحصیل فرا گرفته‌ام به عصاره‌ای تبدیل خواهم کرد. بعد نوک قلم خطاطی‌ام را به جای مرکب در این عصاره فرو می‌کنم و برای تک‌تک آن‌ها می‌نویسم که:

          «من تست‌نویس حرفه‌ای نیستم. اهل دکان و بازار هم نیستم. اگر برایت می‌نویسم تنها به این علت است که به تو، ای جوان،

به‌خاطر آن‌که هنوز به آلودگی‌های مرسوم و معمول! مبتلا نشده‌ای و به‌خاطر نیروی بالقوه عظیمی که داری، علاقه‌مندم. دوست دارم رشد کنی، بالا بروی و به آن‌جاها برسی که من از این پائین حتی نتوانم گرد پای اسب بالدار اندیشه‌ات را نظاره کنم. به من حق بده و به من بگو که آیا در جهان تماشای هیچ صحنه‌ای از تماشای شکفتن غنچه‌های گل سرخ لذت‌بخش‌تر هست؟

***

آن‌گاه که خسته از کار روزانه‌ات برمی‌گردی و باران ابتدا نم‌نم و بعد به ناگاه همچو رگباری بر سر و رویت می‌زند، با قدم‌های سریع در کنار خیابان شروع به دویدن می‌کنی. بعد به هر اتومبیلی که از کنارت می‌گذرد می‌گویی:

                                                             - مستقیم...،

                                                                              مستقیم...،

                                                                                            مست‍......

اما همه بی‌تفاوت از کنارت می‌گذرند، با شیشه‌ی بالا کشیده‌ی اتومبیل‌شان.

دلت پژمرده می‌شود. احساس می‌کنی که آن‌ها با بالا کشیدن شیشه‌های اتومبیل، قلب‌شان را در زندانی شیشه‌ای اسیر کرده‌اند. خیسِ خیس می‌شوی. بعد هم گِلی می‌شوی، چون یکی از همان اتومبیل‌ها به سرعت از کنارت عبور می‌کند و هدیه‌ی محبتش را با پاشیدن گِل کف معبر به لباس تو، تقدیمت می‌کند.

          او را هم دوست بدار،

                                 هر چه باشد به تو هدیه‌ای داده است!

***

آن‌گاه که در اورژانس بیمارستان، آن تیغ لعنتی را از چشم پسرک بازیگوش بیرون می‌آوری، دلت شاد می‌شود. پسرک مدتی می‌نشیند تا حالش جا بیاید. زیرچشمی به تو نگاه می‌کند (البته یک چشمی! چون چشم دیگرش را پانسمان کرده‌ای). رگه‌ای باریک از گوشه‌ی چشمش تا اواسط گونه‌اش امتداد یافته. وقتی صورتش را می‌چرخاند، انعکاس نور از آن باریکه برایت حکایت می‌کند که آن‌جا نمناک‌تر از نواحی مجاور است.

دارویش را که نوشتی با پدرش از جا بلند می‌شود. به‌سوی تو می‌آید و با زبان شیرین کودکانه‌اش به تو می‌گوید:

          - «آقا دکتر، خیلی منمون! (البته منظورش این است که خیلی ممنون)

بعد دست در دست پدرش به طرف در خروجی می‌رود. نزدیک در که رسید، مکثی می‌کند، برمی‌گردد و در حالی‌که به طرف تو می‌آید دستش را به جیب پالتوی رنگ و رو رفته‌اش می‌کند. در یک قدمی‌ات می‌ایستد و یک سیب سرخ کوچک از جیبش بیرون می‌آورد و به طرف تو دراز می‌کند. قبلاً گاز کوچکی به آن زده، اما چنان ماهرانه آن‌را در فضا چرخانده که سمت گازخورده‌اش را نمی‌بینی. لبخندی می‌زنی و سیب را از دستش می‌گیری. چند قدمی عقب عقب می‌رود، بعد از کمر می‌چرخد و پاهایش به طرف در گام برمی‌دارند، اما هنوز دارد عقب را نگاه می‌کند. به آستانه‌ی در که رسید، انگشت کوچک پدرش را می‌گیرد و چند بار محکم به طرف خودش می‌کشد. این علامت برای پدر آشناست، پس خم می‌شود و گوشش را تا سطح دهان پسرک پایین می‌آورد. پسرک دستش را کنار گوش پدر می‌گذارد. آن را طوری گود کرده که انگار می‌خواهد با آن از جویباری آب بردارد. بعد در حالی که هنوز دارد به شما نگاه می‌کند، در گوش پدرش می‌گوید:

          - «بابایی، آقا دکتر هم آخشال تو چشمش رفته؟!»

پدر لبخندی می‌زند، قد راست می‌کند و در حالی‌که دست پسرک را گرفته و به طرف در می‌برد، می‌گوید:

          - «نه بابایی»

          - «پس چرا...»     

صدایش با خروج از در و دور شدن از اتاق، نامفهوم می‌شود.

نگاهی به هدیه‌ی او می‌اندازی. آه که آن سیب چه‌قدر برایت باارزش است. خیلی باارزش‌تر از آن حق ویزیت مسخره. خیلی باارزش‌تر از صدها، هزارها، میلیون‌ها...

          آن سیب را،

                     و محبتی را که پشت آن است،

                                                         با هیچ‌چیز عوض نکن،

                                                                            با هیچ چیز.

 

داستان این نوشته را از این‌جا پی بگیرید:

اندیشه‌سازان

وبلاگ اندیشه‌سازان