روی سکو نشستن را دوست دارم. همان سکوی همیشگی که تو را از همه‌چیز و همه‌کس جدا می‌کند. آن بالاهای آن قدیمی‌ترین ساختمان آن قدیمی‌ترین سلاخ‌خانه‌ی دوست‌داشتنی همه‌ی عمر که هر چه جان داشتیم از ما گرفت. از این بالا همیشه می‌شود همه چیز را دید؛ نسل‌اندرنسل بشر را انگار. همین‌طور کرخت نگاه می‌کنی و همه چیز می‌گذرد. به چای ریخته شده در لیوان یک بار مصرف کنارت نگاه می‌کنی، حوصله‌اش را نداری، اما بخار تمام نشدنی‌اش محوت می‌کند. سرت را بالا می‌آوری و محکم‌تر به ستون پشتت تکیه می‌دهی. یک، دو، سه؛ می‌خواهی بلند شوی، اما نا نداری؛ می‌نشینی. همان‌جا می‌مانی و از لای درخت‌های روبه‌رو به بیمارستان زل می‌زنی. حیاطش را نمی‌شود دید، اما خوب می‌دانی چه ولوله‌ای است. آدم‌هایی که برای زنده ماندنشان تقلا می‌کنند. حق دارند حتماً. زنده بودن همیشه مهم است، همان‌قدر که مردن و چطور مردن. نگاه خیره و منتظر گربه‌ی کنار دستت را که می‌بینی، ذهنت از بیمارستان خارج می‌شود و متوجه گذر زمان می‌شوی. حالا دیگر از آن جمع هفت‌هشت نفره‌ی شاد آن پایین ایستاده خبری نیست. نفهمیدی کجا رفتند، اما دیگر هیچ کدام را نمی‌بینی. گذشتن چیزی شبیه به همین باید باشد. مثل وقت‌هایی که چراغ‌ها خاموش می‌شوند و با روشن شدنشان هیچ چیز دیگر سر جایش نیست. گربه‌ی سفید رنگ هنوز کنارت ایستاده. گردنش را رو به بالا گرفته و منتظر است. به کیفت نگاه می‌کنی. می‌دانی که چیزی برایش نداری، اما انگار از نگاهش خجالت می‌کشی. انگار می‌خواهی ثابت کنی تلاشت را کرده‌ای. چیزی در کیفت نیست. بلند می‌شوی و راه می‌افتی...

به سمت پل می‌روی. همان پل متروک همیشگی. همان‌جا که پایانی اگر باشد، باید از همان‌جا باشد. مغازه‌ها را یک به یک رد می‌کنی، ساختمان‌ها را هم. از کنار آسمان‌خراشی که روی ساختمان یک طبقه‌ی رنگ و رو رفته‌ی انتهای کوچه‌ ساخته شده می‌گذری. حالا دیگر برایت آن‌قدرها هم مهم نیست. آدم‌ها که پیر می‌شوند، خیلی چیزها را دیگر مهم نمی‌دانند؛ مثلاً آسمان‌خراش‌ها را. ساختمان‌های سنگی بی‌حیاط که جای خانه‌های قدیمی حیاط‌دار را گرفته‌اند هم همین‌طور. آن‌سال‌ها همیشه می‌شد به جریان آرام زندگی پشت آن درخت‌ها فکر کرد. پشت آن حیاط‌های آرام زندگی‌هایی حتماً آرام هم جریان داشت. حالا اما مهم نیست. هیچ کدام از این‌ها از ذهنت نگذشته است. فقط به سمت پل رفته‌ای، بدون این که بفهمی از چه چیزهایی رد شدی. به نرده‌های پل تکیه می‌دهی. لیوان چای‌ات دیگر بخار نمی‌کند، اما مه از روی پل به آرامی می‌گذرد. خم می‌شوی و نگاه می‌کنی. بزرگراه شلوغ‌تر شده، اما هنوز هم جریان دارد. چراغ‌های قرمز متحرک را دوست داری. حسی شبیه به قیامت دارد. چیزی از آن دنیا انگار؛ یا شاید از برزخ. آرام می‌آیند و می‌روند. از بالای پل نگاه می‌کنی و مسیرشان را پی می‌گیری تا انتهای شهر. در همان سمتی که ماه می‌تابد. خیره می‌شوی... صدای ضربه‌ای سرت را می‌چرخاند. به اطرافت نگاه می‌کنی. قدم به قدم، انسان و ماشین... سرت را می‌چرخانی. آدم‌های بیشتر و بیشتر، همه شبیه به هم. پایین را نگاه می‌کنی. برمی‌گردی...

 

چالش تصور من از آینده به دعوت دامن گلدار. طبیعیه که از نوشتن همه خوشحال می‌شم، به خصوص پیمان، پیمان، سروش، خورشید جاودان و دچار.