گروس عبدالملکیان

 

زخم

 

از بیداری فرار می کنی به خواب

می بینی

حای دستبند بر بیداریت درد می کند

جای لب های خالی بر پیشانیت...

 

جایت در زندگی درد می کند،

زخم است...

زخم را باید خاراند

پوستش را کند

پوست را باید کند

 

انداخت روی مبل

که خانه زیبا شود

 

 

 

مجسمه

به مسعود، کارگری که بیشتر بود

 

با کیسه ای سیاه و چروکیده

از رخت های کار،

با دست های کار

موهای کار

ابروهای کار،

نشسته در میدان.

                        نشسته

                        در

                        میدان

 

مجسمه ای از سنگ

که از بخت بد

قلب دارد