ساندیست ها سلاح هایشان را زمین گذاشته بودند
زاپاتیست ها
با دولت بورژوا، از در مذاکره در آمده بودند
تو هنوز اما با من در جنگ بودی
می خواستیم تعطیلاتمان را در کوبا بگذرانیم
پولمان کم بود
در لاهیجان هتلی کرایه کردیم
تا عصرها در شیطان کوه قدم بزنیم
و در برابر دیدگان چای کاران و باد
بر هم بوزیم
این ها خواسته من بود
تو بلیت را پس فرستادی
و من در تهران ماندم
برای خانم معلم جوانی که عاشقم شده بود
ترانه «گالیا*» را خواندم
در عین حال از او اجازه خواستم که ببوسمش
خانم معلم
صورتش را با غضب پس کشید
و برای همیشه ترکم گفت
این خاطره را برای ه الف. سایه نقل کنید
تا ترانه گالیا را از کتابش بردارد
.
.
* شعری از هوشنگ ابتهاج که این طور شروع می شود: دیر است گالیا/ دیگر ز من ترانه دلدادگی مخواه
خسته نباشی....