من آدم سخت‌سفری هستم که زیاد سفر می‌کند! به نظر عجیب می‌رسد، اما نیست. دوستانم معمولاً از این که در سفرها همراهی‌شان نمی‌کنم مطمئن و ناراحتند، و در عین حال از این که زیاد سفر می‌روم و چطور و چگونه در عجب! واقعیت این است که این تضاد برای من با تعریف متفاوت از سفر معنا می‌یابد. من معمولاً بی‌هدف سفر می‌کنم. در واقع قبل از شروع سفر نه مکان‌های مورد نظرم را می‌دانم و نه مدت زمان سفر را. تنها چیزی که پیش از سفر مشخص می‌کنم، محل اولین توقف است. بعد از آن هر اتفاقی ممکن است رخ دهد و معمولاً هم همین‌طور بوده. مثلاً ممکن است توقف اولین روزم در شهری در جنوب باشد، اما در نهایت اکثر روزهای سفر را در شرق، غرب و یا شمال کشور گذرانده باشم. همین‌طور قواعدی مشخص را در سفر رعایت می‌کنم. توقف در هتل‌ها یا مکان‌های اقامتی تنها محدود به خوابیدن و استحمام است، بنابراین عجیب نیست اگر ساعت 6 صبح وارد هتل شوم و بعد از خواب چند ساعتی هتل را ترک کنم و به شهری دیگر بروم. در مورد زمان‌های توقف هم شرایطی مشابه وجود دارد. ممکن است ساعت‌های زیادی را بدون توقف صرف رانندگی برای رسیدن به مکانی کنم که کمتر کسی به آن علاقه‌مند است و بعد از رسیدن به جایی که دیگران برایش حداکثر پنج دقیقه زمان صرف می‌کنند، ساعت‌ها بمانم و غرق داستان‌های ندیده و نشنیده‌اش شوم. همه‌ی این‌ها و سایر شرایط، من را آدم بدسفری کرده که زیاد سفر می‌کند. به علاوه، وقتی در بسیاری از مناطق کشور، فاصله‌ی دو شهر چیزی در حدود چند کیلومتر ناقابل است و تفاوت دو شهر حتی آن‌قدر محسوس نیست که بدون توجه به تابلوها متوجه تغییر شهر بشویم، آیا حق نداریم بی‌هدف راه افتادن‌های وقت و بی‌وقت از این سر تهران به آن سرش را هم، که با تغییر فرهنگ و معماری و خیابان‌بندی و ادبیات و ساختار همراه است، سفر بدانیم؟ حتی از آن سفرها که بسیار باید تا پخته شود خامی؟