یادم نیست چه زمانی برای اولین بار وارد یکی از فروشگاههای شهر کتاب شدم. احتمالاً در اواسط دههی 80. فروشگاهی بزرگتر و مجللتر از سایر کتابفروشیهای مرسوم با دکوراسیون مدرن. عاری از شلوغیها و بههمریختگیهای کتابفروشیهای خیابان انقلاب، با قفسههای چوبی شکیل و کدگذاریهای دقیق بهجای تلنبار کتاب در قفسههای فلزی بدرنگ. فروشندگان یکدست پوش جوان بهجای پیرمردهای سالخوردهای که اهمیتی به رنگ و طرح لباسشان نمیدادند. بوی عود و چوب سوخته بهجای دود سیگار شاگرد مغازه و گه گاهی صدای موسیقی بهجای سروصدای داد زنهای خیابان انقلاب. این بار تنها خبر از کتاب نبود. از همان بدو ورود میشد تنوع لوازم و تحریرهایی که تابهحال ندیده بودم، تابلوها و مجسمهها و دستبند و ماگ و منبت و غیره را دید و حیرتزده شد. بخش جداگانهای هم برای سیدیهای موسیقی، کتابهای خارجی و زیورآلات طراحی شده بود.