دهه شصت و دهه شصتی ها دیگر فقط خاطره و نوستالژی نیستند. راستش را بخواهید حتی دیگر با ارزش نیستند. حالا دهه شصتی ها تبدیل به اصطلاحی پیش پا افتاده شده که ممکن است هر جایی به آن بر بخورید. حتی از کلمات و جملات و خاطرات نیز فراتر رفته و تبدیل به راهی برای درآمدزایی شده. برایش کتاب چاپ می شود و طی مدت کوتاهی چاپ اول جای خود را به چاپ دوم و چاپ دوم جای خود را چاپ های بعدی می دهد، کتاب هایی که حتی نویسندگانشان یا بهتر است بگویم گردآورندگان مطالبشان، خود از نسلی دیگر هستند. هر روز بر سایت ها و وبلاگ های دهه شصتی ها افزوده می شود، بدون آن که کسی از تفاوت هویتی دهه شصتی ها بپرسد. بدون آن که چیزی به هویت دهه شصتی ها افزوده شود. دهه شصتی ها فقط نوستالژی نیستند، همه چیز در نداشته های دهه شصتی ها، بازی های کامپیوتری ساده، برنامه های تلویزیونی پیش پا افتاده با گرافیک پایین، صابون فلان و چیپس بهمان خلاصه نمی شود. بر حسب اتفاق، برحسب قوانین طبیعی، بر حسب اثر پروانه (یا هر چیز دیگری که خودتان صلاح می دانید) متولدین دهه شصت در کشورمان دوره ای نسبتا خاص را تجربه کرده اند که امروز هیچ کس از آن صحبت نمی کند. شاید به این دلیل که خریداری ندارد. شاید برای این که دیگر خودمان هم شبیه گذشته نیستیم. با این حال به نظرم ( احتمالا نوشته های این وبلاگ شبیه به نظرات من هستند) مهم ترین تجربیات دهه شصتی ها تجربه اجتماعی است که در آن خاص ها حضوری پررنگ تر داشتند. دورانی که در زمینه های گوناگون منحصر به فردها و تکرار نشدنی هایی حضور داشتند که بعید است دیگر این گونه تجربشان کنیم. دوران طلایی نشریات، دوران گفت و گو ( حتی به رغم اشتباهات )، دوران رادیکال ها و حتی دوران وبلاگ نویسی و انجمن های اینترنتی...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاید کلمه اندیشه سازان امروز برای خیلی ها بی معنی باشد. نمی دانم چه چیزی جایش را گرفته (و راستش دوست هم ندارم که بدانم، چون هنوز هم فکر نمی کنم اندیشه سازان تکرار شدنی باشد)، حتی نمی دانم جایی مانده است تا کسی بخواهد آن را بگیرد یا نه... اندیشه سازان انتشاراتی کنکوری بود، کنکور در زمانی که هنوز درس و دانشگاه وجهه ای قابل تامل داشتند و راهی برای فرار از سربازی به حساب نمی آمدند. کنکور در دوره ای که صرف نشستن بر صندلی کنکور ( و به لطف دوستان ، اخیرا حتی بدون حضور در کنکور ) به معنای ورود به دانشگاه نبود. دوره ای که 1313 معنا داشت، امیرآباد پیش از هر چیز یادآور کوی دانشگاه تهران بود، مردم عاشق پول بودند، ولی هنوز پول جایگزین شریف و تهران و امیرکبیر نبود.
اندیشه سازان در چنین دوره ای رونق داشت. انتشاراتی کنکوری که قطعا و قطعا فراتر از کنکور و تست و سرعت عمل بود. انتشاراتی با مدیرمسئولی فرهاد میثمی، با مجموعه ای از نویسندگان در میانشان از رتبه های یک رقمی کنکور تا دکتر متخصص یافت می شد. مجموعه ای که چیزی فراتر از کنکور می خواست. به قول فرهاد میثمی، ما ( اندیشه سازان ) ارزش انسان ها را به تعداد تست های عربی درست پاسخ داده در 15 دقیقه نمی دانیم، به همین دلیل هم بعد از کنکور از دانش آموزانمان رتبه کنکورشان را نمی پرسیم.
انتشاراتی با نشان آفتاب گردان. در ابتدایی یکی از کتاب هایشان در رابطه با آفتاب گردان چنین نوشته بودند:
" ... و آن گاه آفتاب گردانی از گوشه ای طلوع کرد و به میان کارهای ما سرک کشید. و ما هیچ ندانستیم آمدنش از کدامین سو بود. می دیدیمش که هر روز از سحرگاهان یک جا می نشینید، و بالا آمدن خورشید را نظاره می کند، و تا شامگاهان، همچنان روی بر او نگاه می دارد و با او می گردد. آنگاه تازه دانستیم که چرا به او می گویند «آفتاب گردان»!
و از آن جایی که خورشید در اسطوره ها نماد حقیقت بود، آفتاب گردان را نکو داشتیم، و خواستیم تا با ما بماند و نشان ما باشد؛ نه به آن نشان که خود را حقیقت بپنداریم، و نه حتی به آن توهم که روی خود را به سوی حقیقت بدانیم؛ بلکه تنها به نشان آرزویی که در سودای قلبمان روییدن گرفته بود، که « ای کاش می توانستیم آن گونه باشیم»
و اگر غیر از این بود، او هرگز نمی پذیرفت!
ــــــ
بسیاری اندیشه سازان را با مقدمه ها و موخره های فرهاد میثمی می شناسند. راستش دوستان زیادی را می شناسم که حتی کتاب هایی که مربوط به رشته شان نبود را نیز می خریدند تا فقط چند صفحه مقدمه و موخره بخوانند ( و خود نیز از این قاعده مستثنی نیستم!). اندیشه سازان و فرهاد میثمی به این ها هم اکتفا نکردند. از جمع کردن دانش آموزان برای اهدای خون گرفته تا درخت کاری، به دنبال راهی برای بهتر بودن می گشتند. در دورانی که انتشارات موفقی چون اندیشه سازان می توانست درآمدی قابل توجه داشته باشد، آن ها دست به ضبط صوتی کلاس های درسشان زدند تا با پخش کلاس های درس اندیشه سازان در رادیو، دانش آموزانی که توان مالی بالایی نداشتند و یا دانش آموزانی که در شهرها و روستاهای دور زندگی می کنند نیز بتوانند به صورت رایگان از این کلاس ها بهره ببرند. پس از آن حتی به سراغ ادبیات و تئاتر نیز رفتند. همکاری با انتشارات کاروان در نشر کتاب، برگزاری نخستین نمایشنامه خوانی در تهران و شاید خیلی چیزهای دیگر که از آن خبر نداریم. با این حال اندیشه سازان در سال 84 به دلایلی که هرگز بیان نشد، فعالیت هایش را متوقف کرد و مجوز انتشار کتاب هایش را به انتشارات مبتکران سپرد تا پایانی تلخ را برای دوست دارانش رقم بزند. شاید این پایان تنها یادآور شعر ابتدایی کتاب های اندیشه سازان باشد:
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
در انتها تنها به نوشته ای از نوشته های اندیشه سازان و فرهاد میثمی اکتفا می کنم. امیدوارم جایی حوالی میدان انقلاب ...
دوست گرامی
سلام
کنکور باز هم آمد و رفت، و باز همچون همیشه ی هر رقابتی ، عده ی معدودی به آنچه می خواستند رسیدند و عده ی کثیری از آنچه می خواستند بازماندند، و ما نمی دانیم تو که خواننده ی این سطور هستی از کدام گروهی. اما یک چیز را می دانیم و از آن بیم داریم. از این بیم داریم که در میان این هیاهو ها، شخصیت انسانی تو تبدیل به یک عدد شده باشد، حالا یک رقمی یا دو رقمی یا سه یا چهار یا...رقمی اش فرق نمی کند.این روزها، روزهایی است که همگان خودشان را به صورت یک عدد می بینند که در پای کارنامه شان درج شده؛و این ، مستقل از آنکه آن عدد چند باشد، کوچک باشد یا بزرگ ، یک رقمی باشد یا nرقمی ، چیزی نیست جز به حقارت کشیدن ظرفیت های وجودی انسان. زندانی ها از وقتی وارد زندان می شوند، دیگر نام و فامیل و هویت بیرونی ندارند؛تبدیل می شوند به یک شماره، که در همان بدو ورود به زندان ، پلاک آن را می اندازند گردنشان و یک عکس روبرو و یک عکس نیم رخ از آنها می گیرند.و آن زندانی از آن پس خودش را با آن شماره معرفی می کند؛از آن پس یک عدد است نه یک آدم. و چقدر سخت است که ما هر سال شاهد یک زندان 1/5 میلیون نفری باشیم، که همه ی آدم هایش به یک شماره تبدیل می شوند، و از این نظر بین آنها فرقی نیست،حتی شماره های 1، 2 و 3 اش عکس تمام رخ شان را می بینند که این جا و آنجا چاپ می شود.اگر عکس نیم رخشان هم چاپ می شد در کنار همان تمام رخ،شاید اندکی به خود می آمدند و از قید غرور خطرناکی که می تواند تا سال ها زندانی شان کند خلاصی می یافتند. و آن یکی ها که رقم شان بیشتر از آنی است که می خواستند، به کنجی می خزند و خود را در زندان غم اسیر می کنند.زندانی ، زندانی است.چه فرقی می کند که زندانی غرور باشد یا زندانی غم. و این که انسان با تمام ظرائف روحی اش، با تمام حساسیت هایش ، با تمام انسانیت هایش ، با تمام دغدغه هایش ، با تمام خوبی هایش (بیشتر) و بدی هایش (کمتر) را تبدیل کنیم به یک عدد و این بشود معیار ارزش گذاری ، چیزی نیست جز به حقارت کشیدن وجود بشر،و مایه تاسف است. حقا که بد امانتداری هستیم.
اما این با توست که در میان این قیل و قال از کدام گروه باشی.می توانی به این حقارت تن دهی و همرا با جریان سیلابی که شخصیت انسانی ات را به قهقرا می برد ، همراه می شوی. می توانی در غروز رتبه ی خود گم شوی یا در غم رتبه ای که مناسب خودت نمی دانی اسیر.اما......... می توانی جور دیگری هم باشی. می توانی زنجیر ها را پاره کنی ، خودت را از زندان تنگ آن چند رقم لعنتی رها کنی ، به سوی حقیقت فرار کنی ، ریه هایت را پر از اکسیژن انسانیت کنی ، بر فراز قله ی توانایی های بشر بایستی ، دستانت را هم باز کنی و بلند فریاد بزنی :«من یک انسانم ، با تمام ابعاد متنوعی که یک انسان دارد، و با تمام خصوصیاتی که بسیاری از انها منحصر بفردند.زنجیرها را پاره کرده ام، و مسیر عروج را میبینم که چقدر راه های مختلف دارد . من باز به پیش خواهم رفت.»
***
و من دختر مهربانی را می شناختم که هر چند وقت یکبار به یکی از مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست سر می زد ، و چه محبت ها که به بچه های آنجا داشت، و چقدر به آنها می رسید ، و بچه های آنجا چقدر او را دوست داشتند. و روزی که دیدم به خاطر رتبه ی چهار رقمی کنکورش دارد گریه میکند ، نشستم و های های به حال «انسانیت» گریستم. و بر خود لعنت فرستادم که مترهامان را چه شده است. آیا داریم ارزش های انسانی یک فرد را با این اندازه می گیریم که توانسته است در 18 دقیقه به چند سوال از 25 سوال عربی پاسخ دهد !
***
دوست عزیز ،
اندیشه سازان هرگز تو را به صورت یک عدد نمی بیند.اندیشه سازان هرگز ابعاد بزرگ وجود انسانی تو را با چند رقم معامله نمی کند.خواه آن عدد بزرگ باشد یا کوچک. بدان و آگاه باش که ما برای تو به عنوان یک انسان ، بسیار بیش از این ارزش قائلیم ، بسیار بیشتر از آنکه فکرش را بکنی.
اگر ما زنگ نمی زنیم تا رتبه ی کنکورت را بپرسیم ، نه خدای ناکرده به آن سبب است که برای تو ارزش قائل نباشیم، بلکه دقیقا بر عکس ، فکر می کنیم ارزش تو بسیار بیشتر از آن است که یک عدد بخواهد بر قضاوت ذهنی ما راجع به آنچه تو در واقع هستی ، تاثیر بگذارد.
شاید اگر رتبه ی همه را بپرسیم؛عکس هایی را از رتبه های خاص چاپ کنیم ، برای عده ای تبریک عمومی درج کنیم و گل و شیرینی بفرستیم تا همه بفهمند که نتیجه ی کارمان چگونه بوده، کار و بارمان از این که هست خیلی هم سکه تر شود! اما من از هیچ کدام از دانش آموزانم رتبه هایشان را نخواهم پرسید، چرا که اگر رتبه ی خیلی خوبی باشد در معرض این لغزش قرار خواهم گرفت که حاصل سالها تلاش و پشتکار آن دانش آموز ، زحمات دبیران مدرسه اش ، زحمات خانواده اش و ... ، همه و همه را به خودم نسبت دهم و این که فکر کنم فقط من بوده ام که عامل این موفقیت بوده ام ؛ هر چه فکر می کنم میبینم چنین توهمی از زیبایی اندیشه به دور است؛ ترجیح می دهم این همه تلاش زیبا را وجه المعامله ی تبلیغ خود نکنم؛ و اگر رتبه او رتبه ی خوبی نشده باشد ، تحمل سکوت سنگینی را که پس از سوالم حکمفرما خواهد شد، ندارم؛سکوتی که در طی آن، فرد به این می اندیشد که بین احساس حقارت ناشی از گفتن رتبه ی حقیقی (البته احساس حقارت به زعم خودش ) و فرافکنی یا دروغ برای رهایی از زیر فشار سرزنش احتمالی ، کدام را انتخاب کند. هرگز حاضر نیستم کسی را در چنین وضعیتی قرار دهم و لزومی هم به این کار نمی بینم.
این سطرها را برایت نوشتم تا بدانی ، تو بسیار ارزشمند تر از آن هستی که دیگران با قضاوت هایی بدون اطلاعات کافی درباره ی ظرفیت های فراوان تو بخواهند درباره ات فکر کنند،وراستش را بخواهی ، حتی بسیار ارزشمندتر از آن ..........که خودت فکر می کنی!
از یادتان نمی کاهیم
دوستدار شما
اندیشه سازان
قبلا این متنو از یکی از کتابای مبتکران خونده بودم ولی الآن وقت خوندنش بود! همین الآن!
و بدون اغراق میگم که در عرض همین چند دقیقه ای که داشتم متنو میخوندم، از حرفا و افکار ساعت پیشم خجالت کشیدم!
احتمالا هیچ چیزی نمیتونست بهتر از این کمکم کنه!
بازم ممنون :)