ایران و زندگی روزمره

۲۸ مطلب با موضوع «به زبان آدمیزاد» ثبت شده است

متن خداحافظی دکتر جواد اژه ای، پدر سمپاد

بی شک بیست و دوم دی ماه سال هشتاد و هفت برای بسیاری از فارغ التحصیلان و دانش آموزان مراکز سمپاد یکی از تلخ ترین روزهای تحصیلی بوده است. روز خداحافظی پدر سمپاد، دکتر جواد اژه ای. آن چه در ادامه می خوانید متن خداحافظی ایشان است:

 

ادامه مطلب...
۰۷ شهریور ۹۳ ، ۰۳:۲۵ ۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سروش

هژمونی و رسانه

هژمونی

طی تحقیقی در سال 2003 تخمین زده شد مردم در نقاط مختلف کره زمین بیش از 3.5 میلیارد ساعت از وقت خود را به تماشای تلویزیون اختصاص می دهند.(کوبی ویسکزنت میهالی، به نقل از جان استوری) و در بریتانیا به طور متوسط یک سوم از زمان بیداری را به تماشای برنامه های تلویزیون می گذرانند(الن، به نقل از جان استوری). بنابراین جای تردید نیست که در هر کشوری زمان و انرژی زیادی صرف مطالعه رسانه به طور عام و تلویزیون به طور خاص شود.در این مقاله تلاش می شود با تکیه بر مفهوم هژمونی به بررسی رسانه پرداخته شود.

ادامه مطلب...
۰۵ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سروش

این سحر دوست داشتنی

انتشارات سحر

قصد نداشتم توضیجی برای این پست قرار بدهم، چون هر توضیحی به شدت از ذهنیاتم دور بود ولی نشد...

سال ها درس خواندن در حوالی انقلاب باعث می شود، طعم تمامی کتاب فروشی ها را بچشید. از کتاب فروشی هایی که جدیدا به تقلید از شهر کتاب ملعون کتاب را در کنار اسباب بازی کودک می فروشند، تا دست دوم فروشی هایی که فروشندگانشان خود، چند کتاب به چاپ رسانده اند. با این حال سحر تنها کتاب فروشی ای است که هنوز آرامش در آن حاکم است. فروشنده اش به شما به چشم اسکناس نگاه نمی کند و برای زمان خریدتان تایمر نمی گذارد. مردی میانسال که در این کتاب فروشی کوچک به مردم پناه داد ( از ارائه توضیح معذورم ). فارغ التحصیلان قدیمی دانشگاه امیرکبیر نامش را گذاشته بودند استاد. استادی که حتی اگر برای اولین بار به انتشارات سحر رفته باشید، ممکن است کتابی را به عنوان هدیه به شما بدهد.

۰۵ شهریور ۹۳ ، ۰۱:۴۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سروش

اشتباهی که بیان مرتکب شده است

به هنگام انتخاب سرویس ارائه دهنده وبلاگ، اکثر افراد مواردی نظیر امکانات سرویس، سرعت وبلاگ های ارائه شده، سرعت ایندکس شدن مطالب در موتورهای جستجو و بسیاری موارد دیگر را در نظر می گیرند. با این حال یکی از مهم ترین مواردی که قاعدتا هر سرویس دهنده ای می بایست به آن بپردازد و متاسفانه اکثر سرویس دهندگان توجهی به آن نمی کنند، معرفی سرویس دهنده است. به عنوان یک وبلاگ نویس بسیاری ترجیح می دهند مدیران و رویه و رویکرد و دیدگاه یک سرویس دهنده را بشناسند. با این حال در ایران اکثر سرویس دهندگان ترجیح می دهند ( یا دست کم رفتار آن ها نشان از این دارد ) اطلاعات چندانی در ارتباط با خود به دیگران ارائه ندهند. شرکت بیان (که در حال حاضر این وبلاگ هم توسط سرویس وبلاگ این شرکت پشتیبانی می شود) نیز از این قاعده مستثنی نیست.

با جستجو در اینترنت احتمالا پیش از هر چیز به درگیری بیان و فتا بر خواهید خورد. نکته ای که گرچه تا حدی می تواند نشان از رویکرد قانون مدارانه بیان داشته باشد، با این حال در صورتی که بخواهید شکاک و تا حدی بدبین باشید، می توانید به آن به عنوان یک بازی رسانه ای و تبلیغاتی نیز نگاه کنید ( متاسفانه گاهی ترجیح می دهم خوشبین باشم و در این مورد نیز سعی می کنم همه چیز را باور کنم ). مورد دیگری که احتمالا به آن خواهید رسید مسابقات برنامه نویسی است که این مورد نیز چیزی به دانسته های شما در ارتباط با مدیران بیان اضافه نخواهد کرد و در نهایت نیز به بحث پیرامون موتور جستجو و ایمیل ملی خواهید رسید ( و البته چند مورد دیگر نظیر این موارد که از ذکر آن ها به دلایل نامشخص خودداری کرده ام). در صورتی که بیش از حد تلاش کرده و به دنبال دست نوشته های دیگران و بحث های forum های مختلف نیز بگردید، شاید به مواردی نظیر حضور 11 یا 13 المپیادی در بیان و رابطه بیان با دانشگاه شریف برسید. با این حال در این موارد نیز هیچ چیز روشن بیان نشده است. متاسفانه به دلایل کاملا شخصی و تجربیات ناموفق حضور در کنار المپیادی ها اساسا به حضور هر گونه المپیادی در ایران مشکوکم! راستش حتی مطمئن نیستم که برادران ( از بردن نام معذورم) _که هر دو طلای المپیاد کامپیوتر را کسب کرده و روزی ادعای ماندن تحت هر شرایطی در ایران را داشتند _ نیز امروز در ایران باشند. مشکل این جاست که تقریبا بخش قابل توجهی از المپیادیان! عزیز که ماندن در ایران را ترجیح داده اند در گروه خاصی قرار می گیرند!

در مورد دانشگاه شریف نیز وضع مشابهی وجود دارد. البته در استعداد دانشجویان و فارغ التحصیلان این دانشگاه کوچکترین شکی وجود ندارد، با این حال قطعا بیانی ها به خوبی می دانند که در شریف از لوپی (loop) به لوپ دیگر چه تغییراتی که حاصل نمی شود. حال این که شریفیان بیان از کدام لوپ هستند، اهل تعاونی اند و یا جکوز، در زمره مشروطه خواهانند و یا کردیت (credit) کنندگان و یا حتی شاید در زمره سقوط آزادی ها در دانشکده فیزیک، متاسفانه، پاسخی نخواهید یافت. تمامی آن چه که بیان در مورد خود ارائه داده است، به وبلاگ رسمی بیان خلاصه می شود که پاسخگوی هیچ کدام از سوالات امثال من نیست.

قطعا به هیچ عنوان قصد زیر سوال بردن بیان را ندارم ( چرا که در حال حاضر به همه چیز خوش بینم و شاید فردا این گونه نباشم )، با این حال بیان، در صورتی که قصد رشد و البته جلب اعتماد کاربرانش را دارد، بهتر است نظیر تمامی شرکت های بزرگ ( البته در خارج از این مرز پرگوهر) خود را بهتر به کاربرانش بشناساند و البته قطعا در این شرایط کاربران بیشتری را نیز جذب خواهد کرد.

پانوشت: هر گونه خطا و یا نگارش غیر انسانی مطالب به دلیل رانندگی طولانی در ترافیک و گوش فرا دادن به استیون ویلسون در حین نوشتن متن بوده وگرنه نگارنده این سطور عاری از هرگونه خطایی است...

۰۱ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۴۵ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سروش

استیضاح فرجی دانا : وقتی همگان حق نظر دهی دارند

دکتر فرجی دانا استیضاح شد و راستش اساسا حوصله توضیح و بحث برایم باقی نمانده، آن هم هنگامی که در جلسه استیضاح بحثی در زمینه علوم، تحقیقات و فناوری انجام نمی شود.

خدا را شکر که نظر ما دانشجویان دانشگاه تهران و همین طور اساتید دانشگاهی فاقد هر گونه اهمیتی است، چرا که ما نه دانشی در زمینه علوم داریم و نه آشنایی ای با فضای دانشگاهی.

این نیز بگذرد...

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سروش

اندیشه سازان

دهه شصت و دهه شصتی ها دیگر فقط خاطره و نوستالژی نیستند. راستش را بخواهید حتی دیگر با ارزش نیستند. حالا دهه شصتی ها تبدیل به اصطلاحی پیش پا افتاده شده که ممکن است هر جایی به آن بر بخورید. حتی از کلمات و جملات و خاطرات نیز فراتر رفته و تبدیل به راهی برای درآمدزایی شده. برایش کتاب چاپ می شود و طی مدت کوتاهی چاپ اول جای خود را به چاپ دوم و چاپ دوم جای خود را چاپ های بعدی می دهد، کتاب هایی که حتی نویسندگانشان یا بهتر است بگویم گردآورندگان مطالبشان، خود از نسلی دیگر هستند. هر روز بر سایت ها و وبلاگ های دهه شصتی ها افزوده می شود، بدون آن که کسی از تفاوت هویتی دهه شصتی ها بپرسد. بدون آن که چیزی به هویت دهه شصتی ها افزوده شود. دهه شصتی ها فقط نوستالژی نیستند، همه چیز در نداشته های دهه شصتی ها، بازی های کامپیوتری ساده، برنامه های تلویزیونی پیش پا افتاده با گرافیک پایین، صابون فلان و چیپس بهمان خلاصه نمی شود. بر حسب اتفاق، برحسب قوانین طبیعی، بر حسب اثر پروانه (یا هر چیز دیگری که خودتان صلاح می دانید) متولدین دهه شصت در کشورمان دوره ای نسبتا خاص را تجربه کرده اند که امروز هیچ کس از آن صحبت نمی کند. شاید به این دلیل که خریداری ندارد. شاید برای این که دیگر خودمان هم شبیه گذشته نیستیم. با این حال به نظرم ( احتمالا نوشته های این وبلاگ شبیه به نظرات من هستند) مهم ترین تجربیات دهه شصتی ها تجربه اجتماعی است که در آن خاص ها حضوری پررنگ تر داشتند. دورانی که در زمینه های گوناگون منحصر به فردها و تکرار نشدنی هایی حضور داشتند که بعید است دیگر این گونه تجربشان کنیم. دوران طلایی نشریات، دوران گفت و گو ( حتی به رغم اشتباهات )، دوران رادیکال ها و حتی دوران وبلاگ نویسی و انجمن های اینترنتی...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شاید کلمه اندیشه سازان امروز برای خیلی ها بی معنی باشد. نمی دانم چه چیزی جایش را گرفته (و راستش دوست هم ندارم که بدانم، چون هنوز هم فکر نمی کنم اندیشه سازان تکرار شدنی باشد)، حتی نمی دانم جایی مانده است تا کسی بخواهد آن را بگیرد یا نه... اندیشه سازان انتشاراتی کنکوری بود، کنکور در زمانی که هنوز درس و دانشگاه وجهه ای قابل تامل داشتند و راهی برای فرار از سربازی به حساب نمی آمدند. کنکور در دوره ای که صرف نشستن بر صندلی کنکور ( و به لطف دوستان ، اخیرا حتی بدون حضور در کنکور ) به معنای ورود به دانشگاه نبود. دوره ای که 1313 معنا داشت، امیرآباد پیش از هر چیز یادآور کوی دانشگاه تهران بود، مردم عاشق پول بودند، ولی هنوز پول جایگزین شریف و تهران و امیرکبیر نبود.

اندیشه سازان در چنین دوره ای رونق داشت. انتشاراتی کنکوری که قطعا و قطعا فراتر از کنکور و تست و سرعت عمل بود. انتشاراتی با مدیرمسئولی فرهاد میثمی، با مجموعه ای از نویسندگان در میانشان از رتبه های یک رقمی کنکور تا دکتر متخصص یافت می شد. مجموعه ای که چیزی فراتر از کنکور می خواست. به قول فرهاد میثمی، ما ( اندیشه سازان ) ارزش انسان ها را به تعداد تست های عربی درست پاسخ داده در 15 دقیقه نمی دانیم، به همین دلیل هم بعد از کنکور از دانش آموزانمان رتبه کنکورشان را نمی پرسیم.

انتشاراتی با نشان آفتاب گردان. در ابتدایی یکی از کتاب هایشان در رابطه با آفتاب گردان چنین نوشته بودند:

" ... و آن گاه آفتاب گردانی از گوشه ای طلوع کرد و به میان کارهای ما سرک کشید. و ما هیچ ندانستیم آمدنش از کدامین سو بود. می دیدیمش که هر روز از سحرگاهان یک جا می نشینید، و بالا آمدن خورشید را نظاره می کند، و تا شامگاهان، همچنان روی بر او نگاه می دارد و با او می گردد. آنگاه تازه دانستیم که چرا به او می گویند «آفتاب گردان»!

و از آن جایی که خورشید در اسطوره ها نماد حقیقت بود، آفتاب گردان را نکو داشتیم، و خواستیم تا با ما بماند و نشان ما باشد؛ نه به آن نشان که خود را حقیقت بپنداریم، و نه حتی به آن توهم که روی خود را به سوی حقیقت بدانیم؛ بلکه تنها به نشان آرزویی که در سودای قلبمان روییدن گرفته بود، که « ای کاش می توانستیم آن گونه باشیم»

و اگر غیر از این بود، او هرگز نمی پذیرفت!

ــــــ

بسیاری اندیشه سازان را با مقدمه ها و موخره های فرهاد میثمی می شناسند. راستش دوستان زیادی را می شناسم که حتی کتاب هایی که مربوط به رشته شان نبود را نیز می خریدند تا فقط چند صفحه مقدمه و موخره بخوانند ( و خود نیز از این قاعده مستثنی نیستم!). اندیشه سازان و فرهاد میثمی به این ها هم اکتفا نکردند. از جمع کردن دانش آموزان برای اهدای خون گرفته تا درخت کاری، به دنبال راهی برای بهتر بودن می گشتند. در دورانی که انتشارات موفقی چون اندیشه سازان می توانست درآمدی قابل توجه داشته باشد، آن ها دست به ضبط صوتی کلاس های درسشان زدند تا با پخش کلاس های درس اندیشه سازان در رادیو، دانش آموزانی که توان مالی بالایی نداشتند و یا دانش آموزانی که در شهرها و روستاهای دور زندگی می کنند نیز بتوانند به صورت رایگان از این کلاس ها بهره ببرند. پس از آن حتی به سراغ ادبیات و تئاتر نیز رفتند. همکاری با انتشارات کاروان در نشر کتاب، برگزاری نخستین نمایشنامه خوانی در تهران و شاید خیلی چیزهای دیگر که از آن خبر نداریم. با این حال اندیشه سازان در سال 84 به دلایلی که هرگز بیان نشد، فعالیت هایش را متوقف کرد و مجوز انتشار کتاب هایش را به انتشارات مبتکران سپرد تا پایانی تلخ را برای دوست دارانش رقم بزند. شاید این پایان تنها یادآور شعر ابتدایی کتاب های اندیشه سازان باشد:

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

در انتها تنها به نوشته ای از نوشته های اندیشه سازان و فرهاد میثمی اکتفا می کنم. امیدوارم جایی حوالی میدان انقلاب ...



دوست گرامی

سلام

کنکور باز هم آمد و رفت، و باز همچون همیشه ی هر رقابتی ، عده ی معدودی به آنچه می خواستند رسیدند و عده ی کثیری از آنچه می خواستند بازماندند، و ما نمی دانیم تو که خواننده ی این سطور هستی از کدام گروهی. اما یک چیز را می دانیم و از آن بیم داریم. از این بیم داریم که در میان این هیاهو ها، شخصیت انسانی تو تبدیل به یک عدد شده باشد، حالا یک رقمی یا دو رقمی یا سه یا چهار یا...رقمی اش فرق نمی کند.این روزها، روزهایی است که همگان خودشان را به صورت یک عدد می بینند که در پای کارنامه شان درج شده؛و این ، مستقل از آنکه آن عدد چند باشد، کوچک باشد یا بزرگ ، یک رقمی باشد یا nرقمی ، چیزی نیست جز به حقارت کشیدن ظرفیت های وجودی انسان. زندانی ها از وقتی وارد زندان می شوند، دیگر نام و فامیل و هویت بیرونی ندارند؛تبدیل می شوند به یک شماره، که در همان بدو ورود به زندان ، پلاک آن را می اندازند گردنشان و یک عکس روبرو و یک عکس نیم رخ از آنها می گیرند.و آن زندانی از آن پس خودش را با آن شماره معرفی می کند؛از آن پس یک عدد است نه یک آدم. و چقدر سخت است که ما هر سال شاهد یک زندان 1/5 میلیون نفری باشیم، که همه ی آدم هایش به یک شماره تبدیل می شوند، و از این نظر بین آنها فرقی نیست،حتی شماره های 1، 2 و 3 اش عکس تمام رخ شان را می بینند که این جا و آنجا چاپ می شود.اگر عکس نیم رخشان هم چاپ می شد در کنار همان تمام رخ،شاید اندکی به خود می آمدند و از قید غرور خطرناکی که می تواند تا سال ها زندانی شان کند خلاصی می یافتند. و آن یکی ها که رقم شان بیشتر از آنی است که می خواستند، به کنجی می خزند و خود را در زندان غم اسیر می کنند.زندانی ، زندانی است.چه فرقی می کند که زندانی غرور باشد یا زندانی غم. و این که انسان با تمام ظرائف روحی اش، با تمام حساسیت هایش ، با تمام انسانیت هایش ، با تمام دغدغه هایش ، با تمام خوبی هایش (بیشتر) و بدی هایش (کمتر) را تبدیل کنیم به یک عدد و این بشود معیار ارزش گذاری ، چیزی نیست جز به حقارت کشیدن وجود بشر،و مایه تاسف است. حقا که بد امانتداری هستیم.

اما این با توست که در میان این قیل و قال از کدام گروه باشی.می توانی به این حقارت تن دهی و همرا با جریان سیلابی که شخصیت انسانی ات را به قهقرا می برد ، همراه می شوی. می توانی در غروز رتبه ی خود گم شوی یا در غم رتبه ای که مناسب خودت نمی دانی اسیر.اما......... می توانی جور دیگری هم باشی. می توانی زنجیر ها را پاره کنی ، خودت را از زندان تنگ آن چند رقم لعنتی رها کنی ، به سوی حقیقت فرار کنی ، ریه هایت را پر از اکسیژن انسانیت کنی ، بر فراز قله ی توانایی های بشر بایستی ، دستانت را هم باز کنی و بلند فریاد بزنی :«من یک انسانم ، با تمام ابعاد متنوعی که یک انسان دارد، و با تمام خصوصیاتی که بسیاری از انها منحصر بفردند.زنجیرها را پاره کرده ام، و مسیر عروج را میبینم که چقدر راه های مختلف دارد . من باز به پیش خواهم رفت.»

                                                                                          ***

و من دختر مهربانی را می شناختم که هر چند وقت یکبار به یکی از مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست سر می زد ، و چه محبت ها که به بچه های آنجا داشت، و چقدر به آنها می رسید ، و بچه های آنجا چقدر او را دوست داشتند. و روزی که دیدم به خاطر رتبه ی چهار رقمی کنکورش دارد گریه میکند ، نشستم و های های به حال «انسانیت» گریستم. و بر خود لعنت فرستادم که مترهامان را چه شده است. آیا داریم ارزش های انسانی یک فرد را با این اندازه می گیریم که توانسته است در 18 دقیقه به چند سوال از 25 سوال عربی پاسخ دهد !

                                                                                          ***

دوست عزیز ،

اندیشه سازان هرگز تو را به صورت یک عدد نمی بیند.اندیشه سازان هرگز ابعاد بزرگ وجود انسانی تو را با چند رقم معامله نمی کند.خواه آن عدد بزرگ باشد یا کوچک. بدان و آگاه باش که ما برای تو به عنوان یک انسان ، بسیار بیش از این ارزش قائلیم ، بسیار بیشتر از آنکه فکرش را بکنی.

اگر ما زنگ نمی زنیم تا رتبه ی کنکورت را بپرسیم ، نه خدای ناکرده به آن سبب است که برای تو ارزش قائل نباشیم، بلکه دقیقا بر عکس ، فکر می کنیم ارزش تو بسیار بیشتر از آن است که یک عدد بخواهد بر قضاوت ذهنی ما راجع به آنچه تو در واقع هستی ، تاثیر بگذارد.

شاید اگر رتبه ی همه را بپرسیم؛عکس هایی را از رتبه های خاص چاپ کنیم ، برای عده ای تبریک عمومی درج کنیم و گل و شیرینی بفرستیم تا همه بفهمند که نتیجه ی کارمان چگونه بوده، کار و بارمان از این که هست خیلی هم سکه تر شود! اما من از هیچ کدام از دانش آموزانم رتبه هایشان را نخواهم پرسید، چرا که اگر رتبه ی خیلی خوبی باشد در معرض این لغزش قرار خواهم گرفت که حاصل سالها تلاش و پشتکار آن دانش آموز ، زحمات دبیران مدرسه اش ، زحمات خانواده اش  و ... ، همه و همه را به خودم نسبت دهم و این که فکر کنم فقط من بوده ام که عامل این موفقیت بوده ام ؛ هر چه فکر می کنم میبینم چنین توهمی از زیبایی اندیشه به دور است؛ ترجیح می دهم این همه تلاش زیبا را وجه المعامله ی تبلیغ خود نکنم؛ و اگر رتبه او رتبه ی خوبی نشده باشد ، تحمل سکوت سنگینی را که پس از سوالم حکمفرما خواهد شد، ندارم؛سکوتی که در طی آن، فرد به این می اندیشد که بین احساس حقارت ناشی از گفتن رتبه ی حقیقی (البته احساس حقارت به زعم خودش ) و فرافکنی یا دروغ برای رهایی از زیر فشار سرزنش احتمالی ، کدام را انتخاب کند. هرگز حاضر نیستم کسی را در چنین وضعیتی قرار دهم و لزومی هم به این کار نمی بینم.

این سطرها را برایت نوشتم تا بدانی ، تو بسیار ارزشمند تر از آن هستی که دیگران با قضاوت هایی بدون اطلاعات کافی درباره ی ظرفیت های فراوان تو بخواهند درباره ات فکر کنند،وراستش را بخواهی ، حتی بسیار ارزشمندتر از آن ..........که خودت فکر می کنی!

از یادتان نمی کاهیم

دوستدار شما

اندیشه سازان

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۵۵ ۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سروش

میعاد در لجن

بعضی چیزها همیشه در ذهن انسان حک می شوند و میعاد در لجن نصرت رحمانی هم برای من یکی از حک شده هاست. دلیلش مهم نیست، به هر حال نمی توانم چیزی را تغییر دهم.



رقصید


پر زد رمید

از لب انگشت او پرید

(سکه)

گفتم: خط

ــــــ

پروانه مسین

پرواز کرد

چرخید چرخید

پرپرزنان چکید کف جوی پرلجن

ــــــ

تابید سوخت فضا را نگاه ها

بر هم رسید

در هم خزید

در سینه عشق های سوخته فریاد می کشید:

- ای یأس ای امید

ــــــ

آسیمه سر به سوی سکه تاختیم

از مرز هست و نیست

تا جوی پرلجن

با هم شتافتیم

آن گه نگاه را به تن سکه بافتیم

ــــــ

پروانه مسین

آیینه وار بر پا نشسته بود در پهنه لجن

و هر دو روی آن

خط بود

خطی به سوی پوچ خطی به مرز هیچ

ــــــ

اندوه لرد بست

در قلبواره اش

و خنده را شیار لبانش مکید و گفت:

- پس…نقش شیر؟

رویید اشک

خاموش گشت خاموش

ــــــ

گفتم:

- کنام شیر، لجنزار نیست، نیست!

خط است و خال گذرگاه کرم ها

این جا نه کشتگاه غرور است

میعادگاه زشتی و پستی است

ــــــ

از هم گریختیم

بر خط سرنوشت

خونابه ریختیم

۲۸ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱
سروش

به زبان آدمیزاد

انسان اساسا اشتباه می کند. شروع بخش به زبان آدمی زاد هم احتمالا اشتباه باشد، با این حال گاهی اشتباه کردن لذت بخش است وگرنه دلیلی برای این همه اشتباه و تکرار آن نبود. به زبان آدمیزاد قرار است بخشی متفاوت از سایر مطالب گودو باشد. نوشته هایی بی هدف پیرامون هر چیز و " به زبان آدمیزاد ". چیزی شبیه نوشته های روزانه، چیزی شبیه تفکرات شخصی، نوشته های شخصی و یا هر اسم دیگری. و اما چرا به زبان آدمیزاد؟. صادقانه باید بگویم حتی در این زمینه هم انسان خلاقی نیستم. به زبان آدمیزاد برگرفته از مقاله ای است از برتراند راسل:

مثلا این جمله را در نظر بگیرید که ممکن است در نوشته ای در باب جامعه شناسی بیابید: « افراد انسانی از رفتار ناپسند کاملا برکنار هستند، منتها فقط در صورتی که شرایط لازم معینی، که جز در نسبت کمی از موارد واقعی فراهم نمی شود، بر اثر حصول توافق دشواری بین اوضاع مساعد، خواه فطری و خواه محیطی، اتفاقا منجر به تولید فردی شود که در او بسیاری از خصایص به نحوی که از لحاظ اجتماعی مفید است از حد عادی منحرف شده باشد »

حالا بگذارید ببینیم این جمله را می توان به زبان آدمیزاد ترجمه کرد یا نه. من این را پیشنهاد می کنم: « همه آدم ها، یا تقریبا همه آدم ها رذلند. آن هایی که رذل نیستند هم از حیث نسبت و هم از حیث تربیت بخت بلندی داشته اند. »

این جمله هم کوتاه تر است و هم فهمیدنش آسان تر، و درست همان مطلب جمله قبلی را هم بیان می کند. ولی متاسفانه باید بگویم که هر استادی اگر به جای جمله اول جمله دوم را به کار ببرد، از دانشگاه بیرونش می کنند! ( چگونه می نویسم، برتراند راسل، ترجمه نجف دریابندری)

...

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سروش