۳۲ مطلب با موضوع «ادبیات» ثبت شده است
دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۳:۵۹ ب.ظ
سروش

من آدم سختسفری هستم که زیاد سفر میکند! به نظر عجیب میرسد، اما نیست. دوستانم معمولاً از این که در سفرها همراهیشان نمیکنم مطمئن و ناراحتند، و در عین حال از این که زیاد سفر میروم و چطور و چگونه در عجب! واقعیت این است که این تضاد برای من با تعریف متفاوت از سفر معنا مییابد. من معمولاً بیهدف سفر میکنم. در واقع قبل از شروع سفر نه مکانهای مورد نظرم را میدانم و نه مدت زمان سفر را. تنها چیزی که پیش از سفر مشخص میکنم، محل اولین توقف است. بعد از آن هر اتفاقی ممکن است رخ دهد و معمولاً هم همینطور بوده. مثلاً ممکن است توقف اولین روزم در شهری در جنوب باشد، اما در نهایت اکثر روزهای سفر را در شرق، غرب و یا شمال کشور گذرانده باشم. همینطور قواعدی مشخص را در سفر رعایت میکنم. توقف در هتلها یا مکانهای اقامتی تنها محدود به خوابیدن و استحمام است، بنابراین عجیب نیست اگر ساعت 6 صبح وارد هتل شوم و بعد از خواب چند ساعتی هتل را ترک کنم و به شهری دیگر بروم. در مورد زمانهای توقف هم شرایطی مشابه وجود دارد. ممکن است ساعتهای زیادی را بدون توقف صرف رانندگی برای رسیدن به مکانی کنم که کمتر کسی به آن علاقهمند است و بعد از رسیدن به جایی که دیگران برایش حداکثر پنج دقیقه زمان صرف میکنند، ساعتها بمانم و غرق داستانهای ندیده و نشنیدهاش شوم. همهی اینها و سایر شرایط، من را آدم بدسفری کرده که زیاد سفر میکند. به علاوه، وقتی در بسیاری از مناطق کشور، فاصلهی دو شهر چیزی در حدود چند کیلومتر ناقابل است و تفاوت دو شهر حتی آنقدر محسوس نیست که بدون توجه به تابلوها متوجه تغییر شهر بشویم، آیا حق نداریم بیهدف راه افتادنهای وقت و بیوقت از این سر تهران به آن سرش را هم، که با تغییر فرهنگ و معماری و خیابانبندی و ادبیات و ساختار همراه است، سفر بدانیم؟ حتی از آن سفرها که بسیار باید تا پخته شود خامی؟
۱۲ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۵۹
۶
۰
سروش
دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۰ ق.ظ
سروش
یادم نیست چه زمانی برای اولین بار وارد یکی از فروشگاههای شهر کتاب شدم. احتمالاً در اواسط دههی 80. فروشگاهی بزرگتر و مجللتر از سایر کتابفروشیهای مرسوم با دکوراسیون مدرن. عاری از شلوغیها و بههمریختگیهای کتابفروشیهای خیابان انقلاب، با قفسههای چوبی شکیل و کدگذاریهای دقیق بهجای تلنبار کتاب در قفسههای فلزی بدرنگ. فروشندگان یکدست پوش جوان بهجای پیرمردهای سالخوردهای که اهمیتی به رنگ و طرح لباسشان نمیدادند. بوی عود و چوب سوخته بهجای دود سیگار شاگرد مغازه و گه گاهی صدای موسیقی بهجای سروصدای داد زنهای خیابان انقلاب. این بار تنها خبر از کتاب نبود. از همان بدو ورود میشد تنوع لوازم و تحریرهایی که تابهحال ندیده بودم، تابلوها و مجسمهها و دستبند و ماگ و منبت و غیره را دید و حیرتزده شد. بخش جداگانهای هم برای سیدیهای موسیقی، کتابهای خارجی و زیورآلات طراحی شده بود.
۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۱:۲۰
۱۲
۰
سروش
يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۱۱ ب.ظ
سروش

در سالهای نوجوانی من همیشه پای ثابت بازیهای کامپیوتری بودم و در بعضی موارد از طرفداران سرسخت و متعهد به بعضی بازیهای خاص. آن زمان هنوز دوران طلایی فرومها بود و عجیب نبود که صبح را در بحث با دوستی انگلیسی شروع کنید، بعد دوستی آلمانی به بحث اضافه شود و در ادامه دوستان مصری و چینی و فرانسوی و هلندی. اما زمانی که صحبت از نسخهی جدید بازی میشد، همه در یک چیز مشترک بودند به جز من. همه صحبت از فروش سیدی های نسخههای قبلی و خرید نسخهی جدید میکردند. برای من اما داستان قطعا فرق میکرد. من نه هزینهی چندانی بابت خرید نسخههای جدید بازی میپرداختم و نه هیچ کس در ایران خریدار نسخههای قدیمی بود. جدا از این ما در ایران حساسیت عجیبی به اصطلاحات نو و دست دوم داریم. فرقی نمیکند موضوع بحث سیدی بازی باشد، یا خانه و ماشین و یا حتی گوشیهای موبایل که سالهاست از آنها استفاده نمیکنیم و یا کتابهای درسی دوران مدرسه و دانشگاه. حتی شرایط زندگی را هم متناسب با این فرهنگ تغییر دادهایم. تعداد زیاد کمد و انباری داخل خانهها به عنوان بخشی ضروری از طراحی خانهها در ایران پذیرفته شده. جایی برای نگهداری از چیزهایی که نه نیازشان داریم و نه جرئت دور ریختنشان را.
۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۱۱
۸
۰
سروش
دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۱۷ ب.ظ
سروش
بهمن دارالشفایی را خیلیها با مستند جمعههای فرهاد میشناسیم. همانکه با خواندن تصنیف بازم صدای نی میاد / آواز پیدرپی میاد فرهاد در آن وضع جسمانی و با آن صدای تکرار نشدنی پایان مییابد. دارالشفایی که تحصیلکردهی شریف و LSE است و پس از پایان تحصیل و بازگشت به ایران، به روزنامهنگاری و ترجمه مشغول است، حالا بعد از وبلاگش آقبهمن، کانال تلگرامی دارد که در آن پستهای توییتری خودش و دوستانش را نشر میدهد. گاهی از نظراتش مینویسد. گاهی از فوتبال و درنهایت گاهی کتاب معرفی میکند. چند روز پیش اما نظرسنجی جالبی در کانالش قرار داد که به نظر ایدهی مفیدی هم پشتش هست:
۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۱۷
۱
۰
سروش
سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۵ ب.ظ
سروش

برخلاف زندگینامههای خودنوشت، من معمولاً علاقهی چندانی به خواندن کتابهای نامهنگاری ندارم. منظورم کتابهایی است که دست به انتشار نامههای مابین شخصیتی مشهور با نزدیکانش میزنند. شاید به این دلیل که این کتابها معمولاً پس از مرگ افراد و بدون اجازهی خود فرد چاپ میشوند و من که محتاطانه از اطلاعات شخصی خودم محافظت میکنم، دوست ندارم به زندگی دیگرآنهم سرک بکشم. شاید هم چون بخش زیادی از این کتابها صرفاً بر پایهی میزان فروش چاپ میشوند و جایگاه دریافت چندانی برای مخاطبانشان ندارند. بین همهی این کتابها اما یک کتاب برایم بسیار متفاوت بود. نامههای همایون صنعتی زاده به خواهرش. در این مورد هم البته اشکال اول وارد است و کتاب پس از مرگ و با اجازه مهدخت صنعتی، خواهر همایون صنعتی زاده و به خواست او به چاپ رسیده. اما چرا این بار این خط قرمز را رد کردهام؟ چون همایون صنعتی زاده به گمان من و به گفتهی دوستان و نزدیکانش عاشق ایران بوده و این کتاب را حقیقتاً درسنامهای برای ایرانیان میدانم، با همین حد از اغراق و بزرگنمایی. نامهها گرچه شامل احوال همایون و اتفاقات روزانهاش هم میشود، ولی آنچه حتی در این تعریف از احوال، خودنمایی میکند، همان کاریزمای صنعتی که به قول خودش روستازاده است با آن نگاه خاصش به زندگی، به توسعه و رشد و مهمتر از همه به انسان. صنعتی اگر بود شاید این نامهها را چاپ نمیکرد. اما حالا که نیست، من این کتاب را روزنه و شروعی میدانم برای بزرگترین آرزوی دست نیافتهی صنعتی، یعنی مبارزه با بیسوادی. خودش اینطور گفته:
۲۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۴۵
۴
۰
سروش
جمعه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۳، ۰۵:۴۱ ب.ظ
سروش
کانون نویسندگان امروز دیگر اصطلاحی جاافتاده و مرسوم است، اما نخستین ها همواره از اهمیتی خاص برخوردار بوده اند. داستان شکل گیری و برگزاری نخستین کنگره ی نویسندگان ایران به سال 1325 باز می گردد، اما نکته ی جالب آن است که نخستین کنگره ی نویسندگان ایران نه به ابتکار خود نویسندگان، بلکه توسط انجمن روابط فرهنگی ایران و اتحاد جماهیر شوروی ســوسـیالـیسـتی شکل می گیرد. در این کنگره از 78 نفر از شاعران و نویسندگان ایران برای حضور در جلسات دعوت شده و اکثریت آن ها در این جلسه حاضر می شوند. از جمله ی مشهورترین این افراد جلال آل احمد، ملک الشعرا بهار، پژمان بختیاری، فریدون توللی، صادق چوبک، علی اصغر حکمت، پرویز ناتل خانلری، علی اکبر دهخدا، شایگان، شهریار، احسان طبری، بزرگ علوی، فروزانفر، سعید نفیسی، عبدالحسین نوشین، نیما یوشیج و صادق هدایت هستند.
۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۷:۴۱
۱
۰
سروش
پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۴۵ ق.ظ
سروش

حضور نویسندگان و کارگردانان مطرح در کشورمان کمتر روی می دهد و معدود حضور این افراد را باید غنیمت شمرد. اوژن یونسکو نمایشنامه نویس فرانسوی که بیشترین شهرتش را مدیون نمایشنامه ی کرگدن است در سال 1353 به دعوت سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران به ایران آمد. او در این سفر ده روزه علاوه بر تهران از شیراز و اصفهان نیز بازدید کرد. یونسکو در 27 بهمن به دعوت معاونت دانشجویی دانشگاه تهران برای گفت و گویی با دانشجویان در تالار مولوی دانشگاه تهران حاضر شد. حضور او در دانشگاه تهران صرفا از بابت شنیدن گفته های اوژن یونسکوی مشهور و پرسیدن سوالاتی که ذهن خوانندگان ایرانی را درگیر کرده است حائز اهمیت نیست بلکه چنین گفت و گوهای آزادانه ای از بابت هویت بخشیدن به سوال کنندگان نیز اهمیتی فراوان دارد. افرادی که تا پیش از این آزادانه دیگران را مشاهده و نقد می کردند این بار با پرسیدن هر سوال، خود تبدیل به سوژه ای قابل مشاهده می شوند. دانشجویانی که تا پیش از این، بی آن که دیده شوند و بابت کلمات و جملاتشان قضاوت شوند، دیگران را نقد می کردند، این بار خود مورد مشاهده و قضاوت دیگران قرار خواهند گرفت.
با این توضیحات به بخش هایی از گفت و گوی دانشجویان و اوژن یونسکو در دانشگاه تهران خواهم پرداخت. کار ترجمه ی این گفت و گو توسط خانم پری صابری صورت گرفته و در کتاب کرگدن توسط انتشارات قطره به چاپ رسیده است.
۰۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۴۵
۰
۰
سروش

از مرگ...
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتزال شکننده تر بود
هراس من - باری - همه از مردن در سرزمینی ست
که مزد گورکن
از بهای آزادی آدمی
افزون نباشد
جستن
یافتن
و آن گاه
به اختیار برگزیدن
و از خویش
بارویی پی افکندن -
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هر گز از مرگ نهراسیده یاشم

من و تو
من و تو یکی دهان ایم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست
من و تو یکی دیده گان ایم
که دنیا را هر دم
در منظر خویش
تازه تر می سازد
نفرتی از هر آنچه بازمان دارد
از هر آنچه محصورمان کند
از هر آنچه واداردمان
که به دنبال بنگریم، _
دستی
که خطی گستاخ به باطل می کشد
من و تو یکی شوریم
از هر شعله یی برتر،
که هیچ گاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینه تن ایم.
و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گم شده
لب ریز می کند
۱۷ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۱۹
۱
۰
سروش
او
او وقت هایی که برادر بود
همچون دودکشی بی مصرف در تابستان
در رویا فرو می رفت
او وقت هایی که پدر بود
شبیه لک لکی که آشیانه می سازد
دودکش ها را
از رویا بیرون می آورد
او وقت هایی که کارمند بود
با هیزم ذهنش
زیر دودکش های تنها
کلبه می ساخت
او وقت هایی که شوهر بود
ترق ترق سوختن چوب ها را
در شومینه ی چشم هایش
می شد بشنوی
او وقتی که مرد
همه ی لک لک های جهان
همه ی دودکش های جهان را
ترک گفتند
...
این جا خیابان هاشمی است
امروز یکی از زن های یکی از شعرهایم
وقتی در خانه ام را به شهر باز می کردم
از وقتی در خانه ام را به شهر باز می کردم
گذشت
او مرا نشناخت
بوی تنش
کوچه را مثل یک بطری دلستر لیمویی
از گلو گرفت و بالا برد
محکم کوبید کف کوچه
من در کوچه می رفتم
و خرده شیشه های لیمو
همچنان که آفتاب پاییز را منعکس می کردند
زیر پاهایم خرد می شد
۱۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۳۲
۰
۰
سروش

زخم
از بیداری فرار می کنی به خواب
می بینی
حای دستبند بر بیداریت درد می کند
جای لب های خالی بر پیشانیت...
جایت در زندگی درد می کند،
زخم است...
زخم را باید خاراند
پوستش را کند
پوست را باید کند
انداخت روی مبل
که خانه زیبا شود
مجسمه
به مسعود، کارگری که بیشتر بود
با کیسه ای سیاه و چروکیده
از رخت های کار،
با دست های کار
موهای کار
ابروهای کار،
نشسته در میدان.
نشسته
در
میدان
مجسمه ای از سنگ
که از بخت بد
قلب دارد
۱۶ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۵۵
۰
۰
سروش