او

 

او وقت هایی که برادر بود

همچون دودکشی بی مصرف در تابستان

در رویا فرو می رفت

 

او وقت هایی که پدر بود

شبیه لک لکی که آشیانه می سازد

دودکش ها را

            از رویا بیرون می آورد

 

او وقت هایی که کارمند بود

با هیزم ذهنش

زیر دودکش های تنها

کلبه می ساخت

 

او وقت هایی که شوهر بود

ترق ترق سوختن چوب ها را

در شومینه ی چشم هایش

می شد بشنوی

 

او وقتی که مرد

همه ی لک لک های جهان

همه ی دودکش های جهان را

ترک گفتند

 

 

...

 

این جا خیابان هاشمی است

امروز یکی از زن های یکی از شعرهایم

وقتی در خانه ام را به شهر باز می کردم

از وقتی در خانه ام را به شهر باز می کردم

گذشت

او مرا نشناخت

بوی تنش

کوچه را مثل یک بطری دلستر لیمویی

از گلو گرفت و بالا برد

محکم کوبید کف کوچه

من در کوچه می رفتم

و خرده شیشه های لیمو

همچنان که آفتاب پاییز را منعکس می کردند

زیر پاهایم خرد می شد