حافظ موسوی


ساندیست ها سلاح هایشان را زمین گذاشته بودند

زاپاتیست ها

با دولت بورژوا، از در مذاکره در آمده بودند

تو هنوز اما با من در جنگ بودی

.

می خواستیم تعطیلاتمان را در کوبا بگذرانیم

پولمان کم بود

در لاهیجان هتلی کرایه کردیم

تا عصرها در شیطان کوه قدم بزنیم

و در برابر دیدگان چای کاران و باد

بر هم بوزیم

.

این ها خواسته من بود

تو بلیت را پس فرستادی

و من در تهران ماندم


برای خانم معلم جوانی که عاشقم شده بود

ترانه «گالیا*» را خواندم

در عین حال از او اجازه خواستم که ببوسمش

.

خانم معلم

صورتش را با غضب پس کشید

و برای همیشه ترکم گفت

.

این خاطره را برای ه الف. سایه نقل کنید

تا ترانه گالیا را از کتابش بردارد

.

.

* شعری از هوشنگ ابتهاج که این طور شروع می شود: دیر است گالیا/ دیگر ز من ترانه دلدادگی مخواه