برخلاف زندگی‌نامه‌های خودنوشت، من معمولاً علاقه‌ی چندانی به خواندن کتاب‌های نامه‌نگاری ندارم. منظورم کتاب‌هایی است که دست به انتشار نامه‌های مابین شخصیتی مشهور با نزدیکانش می‌زنند. شاید به این دلیل که این کتاب‌ها معمولاً پس از مرگ افراد و بدون اجازه‌ی خود فرد چاپ می‌شوند و من که محتاطانه از اطلاعات شخصی خودم محافظت می‌کنم، دوست ندارم به زندگی دیگرآن‌هم سرک بکشم. شاید هم چون بخش زیادی از این کتاب‌ها صرفاً بر پایه‌ی میزان فروش چاپ می‌شوند و جایگاه دریافت چندانی برای مخاطبانشان ندارند. بین همه‌ی این کتاب‌ها اما یک کتاب برایم بسیار متفاوت بود. نامه‌های همایون صنعتی زاده به خواهرش. در این مورد هم البته اشکال اول وارد است و کتاب پس از مرگ و با اجازه مهدخت صنعتی، خواهر همایون صنعتی زاده و به خواست او به چاپ رسیده. اما چرا این بار این خط قرمز را رد کرده‌ام؟ چون همایون صنعتی زاده به گمان من و به گفته‌ی دوستان و نزدیکانش عاشق ایران بوده و این کتاب را حقیقتاً درس‌نامه‌ای برای ایرانیان می‌دانم، با همین حد از اغراق و بزرگنمایی. نامه‌ها گرچه شامل احوال همایون و اتفاقات روزانه‌اش هم می‌شود، ولی آنچه حتی در این تعریف از احوال، خودنمایی می‌کند، همان کاریزمای صنعتی که به قول خودش روستازاده است با آن نگاه خاصش به زندگی، به توسعه و رشد و مهم‌تر از همه به انسان. صنعتی اگر بود شاید این نامه‌ها را چاپ نمی‌کرد. اما حالا که نیست، من این کتاب را روزنه و شروعی می‌دانم برای بزرگ‌ترین آرزوی دست نیافته‌ی صنعتی، یعنی مبارزه با بی‌سوادی. خودش این‌طور گفته:

 

به دو سه نتیجه رسیدم. یک جزوه‌ای هم دراین‌باره نوشته‌ام. اما واقعاً باید تعریف درستی بکنیم از سواد. تعریف عمیق. تعریف الفبایی نه. دوروبرتان را نگاه کنید، هر چه هست یک‌جور کتاب است. این کتابی است که به‌اصطلاح خدا نوشته، کتاب آفرینش. اگر بخواهی سواد درست پیدا کنی، باید همین دوروبر خودت را بفهمی. این را باید از بچگی بفهمی. چند دفعه این جزوه را برداشتم رفتم نزد آقای محسن قرائتی، رئیس مبارزه با بی‌سوادی. ساعت‌ها پشت در اتاق آقا نشستم بالاخره آقا را زیارت کردم. بعد سعی کردم متقاعدشان کنم که آقا اگر می‌خواهی آدم‌ها بدل شوند به موجودات شعورمند، این یک تربیت خاصی دارد و این تربیت را هیچ‌کس نمی‌تواند به او بدهد مگر مادرش. بنابراین، انرژی و پول را بیخودی مصرف نکنید. تمام انرژی و پول را صرف مادرها بکنید. تازه کدام مادرها، نه آن‌هایی که مادر شده‌اند، آن‌هایی که می‌خواهند مادر بشوند. اگر ما بیاییم در عرض بیست سی سال آینده منابع اصلی آموزش و پرورش را متوجه تربیت دخترهای دم بخت بکنیم و همه‌ی حواسمان را بگذاریم که این دخترها را آدم‌هایی کنجکاو نسبت به هستی بار بیاوریم، یک نوع آدم بیدار شده از خواب، آدمی که می‌فهمد دنیا فقط خوردوخوراک و عمل جنسی و این‌ها نیست، چیزهای دیگری هم هست، حالی‌اش کنیم که حیات خودش و بچه‌اش قطع نمی‌شود _ باید آدم شعور این را پیدا کند که حیاتش جاودان است، به‌صورت نسل‌ها_ چند دهه بعد، چه می‌دانم شاید صدسال بعد، ما صاحب یک جامعه بامعرفت می‌شویم. البته این‌ها را هم به همان نسل اول نمی‌شود حالی کرد. اما این جریانی است که وقتی شروع شود خودش خودش را اصلاح خواهد کرد.

...

یک تغییری که من در سال‌های بعد از انقلاب به آن توجه کرده‌ام این است که ... اتفاق خیلی جالبی افتاده. من سروکارم عمدتاً به روستائیان است. روزی نیست که چند روستایی را نبینم و حسابی با آن‌ها سروکله نزنم. دیده‌ام که در این بیست‌وچند سال روستایی یک تغییر عمده کرده، مثلاً زبانش وسعت پیداکرده. این مشتی قنبر تعداد لغاتش چند برابر شده. شاید مجموعه‌ی واژگانی که به کار می‌برد هزار و پانصد کلمه بود، حالا پنج شش هزار کلمه شده. وقتی تعداد کلمات زیاد شود، ترکیبات آن‌هم زیاد می‌شود، و فکر آمادگی جهش پیدا می‌کند. امروز، یک مسائلی را با من مطرح می‌کند که بیست سال پیش محال بود مطرح کند. این هم یک‌جور سواد است. سواد مؤثری هم است، اما نمی‌دانیم چه خواهد شد. یک نیرویی دارد آزاد می‌شود. نیرویی که عین انفجار اتم در ذهن‌هاست. یک مسائلی را مطرح می‌کند، یک حرف‌هایی می‌زند، یک توقعاتی پیداکرده، یک خواب‌هایی دارد می‌بیند که اصلاً بیست سال پیش در ذهنش نبود. این به کجا خواهد رسید؟ به‌احتمال‌قوی نتیجه‌ی خوبی خواهد داشت. شاید هم نه. من نمی‌دانم. معقول این است که کسی به این چیزها فکر کند و تا آنجا که من می‌دانم هیچ‌کس به این چیزها فکر نمی‌کند.

...

معذرت می‌خواهم سیروس، تو داری ساده گرایی می‌کنی. نمی‌دانی قضیه از کجا خراب شده. قضیه از سر اتومبیل‌ها خراب شده. فرض کنید یک دهاتی در قدیم‌الایام از جویبار راه می‌افتاد برود کرمان. شب خسته و مانده می‌رسید به کرمان. اما یک‌چیزی پیدا شد به اسم ماشین. یکی دو میلیون تومان پیدا می‌کند یک پیکان می‌خرد. سوار پیکان می‌شود ده‌دقیقه‌ای می‌رسد به کرمان. شما دیگر مواظب نیستید که توی ذهن این آدم چه اتفاقی افتاده. خیال می‌کند خودش عوض شده. این تصور و توهم برایش ایجاد می‌شود که ای من همان آدم ضعیف و ناتوانی‌ام که این راه را در هشت ساعت می‌آمدم، حالا در هشت دقیقه می‌آیم، پس من یک‌چیزی هستم فوق‌العاده. این یک عوارض جنبی هم دارد. با خودش فکر می‌کند وقتی آن راه را می‌شود به این سادگی آمد، پس کارهای دیگر را هم می‌شود به همین سادگی انجام داد. اگر می‌رود شهرداری جواز می‌خواهد که دیوار خانه‌اش را عوض کند، یارو می‌گوید برو دو روز دیگر بیا، با خودش می‌گوید چرا دو روز دیگر بیایم، این دویست تومان را می‌گذارم توی کشوی میزش، همین حالا جوازم را می‌گیرم می‌روم. پس ماشین تنها مسئله‌اش این نیست که شما را به‌جای هشت ساعت در هشت دقیقه می‌برد. این یک تصور واهی است. شما خیال کنید یک ماشین دارید باهاش می‌روید و می‌آیید. روی همه‌چیز تأثیر می‌گذارد. طرز فکر را عوض می‌کند. طرز برخورد را عوض می‌کند. این حالا یک آدمی است که از بیخ توهم غلطی دارد ازآنچه مربوط به خودش است. خودش را صاحب یک نیرویی می‌داند که آن نیرو واقعیت ندارد. هی سعی دارد این نیروی غیرواقعی را به همه‌جا تعمیم بدهد. ( برگرفته از کتاب از فرانکلین تا لاله‌زار

 

اما چرا صنعتی برایم تا این حد منحصربه‌فرد است؟ خب من گلایه‌هایی دارم از تغییر نوع نگاهمان به زندگی، به دنیا، به خودمان. مسخ‌شده‌ایم. همسان شده‌ایم. راهکارهایمان دیکته شده است. طرز زندگی‌مان، خواسته‌هایمان، دوست داشتنمان، لباس پوشیدنمان، بودنمان ‌هم دیکته شده است. همه یک‌شکلیم. و صنعتی ازنظرم آلترناتیوی دارد. نوع نگاهش فرق دارد. سیب را هم که دستش می‌دهی نگاه متفاوتی رو می‌کند، انسان که جای خود دارد.


همایون صنعتی زاده   

من گلایه دارم از ناامید شدنمان. می‌رویم کنکور می‌دهیم، درس می‌خوانیم، دانشگاه می‌رویم، مدرک می‌گیرم، رزومه می‌فرستیم و استخدام نمی‌شویم، از ایران خارج می‌شویم. سهل گیر شده‌ایم. ریاضت اصلاً در ادبیاتمان نیست. فقط اتوبان می‌خواهیم، جرئت ورود به راه خاکی را ازدست‌داده‌ایم. صنعتی اتفاقاً برعکس ماست. در همین کشور بزرگ شده، در همین کشور مانده و در همین کشور دفن شده.انتشارات فرانکلین را راه انداخته و در همین کشوری که حالا دست‌وپا می‌زنیم برای کتاب خواندن، آن‌قدر رشدش داده که به فرانکلین آمریکا هم وام بدهد. عاقبت فرانکلین را در نبودش دیده‌ایم دیگر. همان انتشارات علمی فرهنگی است در خیابان انقلاب که از دانشجویان دانشگاه تهران ‌هم بپرسید، خیلی‌ها نمی‌شناسند. آن زمان اما بزرگ‌ترین رویداد صنعت کتاب ایران را رقم زد، آن‌هم با رویکردی که منحصر به همایون صنعتی زاده است. در زمانی که نه حق نشر معنا داشت، نه ویراستار و نه هیچ‌یک از قواعد امروزی چاپ و نشر، فرانکلین حق نشر کتاب‌ها را در اختیار می‌گرفت، آن را به مترجمان حرفه‌ای می‌سپرد و برای اولین بار حق ترجمه را باقیمتی بسیار بالاتر از پیش به مترجمان می‌داد، برای نخستین بار ویراستیار را به‌صورت حرفه‌ای به کار می‌گرفت و زمانی که کتاب آماده می‌شد، آن را به ناشران دیگر می‌داد برای چاپ. امروز کسی حاضر می‌شود بزرگ‌ترین بخش صنعت نشر را در اختیار داشته باشد، کتاب‌ها را آخرین مرحله پیش ببرد و در آخر آن را برای چاپ به ناشران دیگر بسپارد؟ نه قطعاً، چون ما انحصارطلب شده‌ایم. سازمان کتاب‌های جیبی را تأسیس می‌کند تا باقی‌مانده‌ی شیت های کاغذ هم تبدیل به کتاب‌های پرفروش جیبی آن زمان شود. شرکت سهامی آفست را تأسیس می‌کند و چاپ کتاب‌های درسی ایران و سپس افغانستان را بر عهده می‌گیرد. کاغذ به مقدار کافی و باکیفیت نداریم و باید کاغذ وارد کنیم. پس کارخانه‌ی کاغذ پارس را تأسیس می‌کند. از تفاله‌های نیشکر هفت‌تپه که امروز به دلایل دیگر شهرت یافته. شرایط تألیف و چاپ دایره المعارف فارسی را ایجاد می‌کند.  کشت مروارید را در کیش پی می‌گیرد و این بار البته نیمه‌کاره رها می‌کند. در تأسیس خزرشهر نقش ایفا می‌کند.  و دست‌آخر همه‌ی این‌ها را رها می‌کند و به سرزمین پدربزرگ، حاج علی‌اکبر کر بازمی‌گردد، کرمان و پرورشگاه صنعتی که به دست پدربزرگ دایر شده. در زمین پدربزرگ به‌جای آن‌که مثل دیگران کشت خشخاش کند، گل رز یا همان گل محمدی می‌کارد و می‌شود لاله‌زار کرمان و گلاب زهرا بزرگ‌ترین صادرکننده‌ی گلاب کشور، آن‌هم با همان سبک کاری خودش، همایون صنعتی زاده. اهالی روستا را متقاعد کرده که کشت خشخاش را کنار گذشته و گل محمدی بکارند، محصولشان را هم بدهند گلاب زهرا. سود کارخانه هم می‌رسد به همان پرورشگاه صنعتی. کارکنان گلاب زهرا هم همان بچه‌های پرورشگاه‌اند که حالا بزرگ شده و زندگی خود را می‌گردانند. کدام مان حاضرشده‌ایم تلاش کنیم تا همه سود کنیم؟ کدام مان حاضرشده‌ایم تلاش کنیم تا دیگران را متقاعد کنیم که می‌شود باهم رشد کرد و نیازی نیست در رقابت خودمان و دیگران را تا سر مرز جنون برسانیم؟ بله سهل‌انگار و بی‌طاقت شده‌ایم. و به همین دلیل است که صنعتی را مناسب می‌دانم. چون آلترناتیوی است برای ما شهرنشینانی که باور نداریم انسان موجود عجیبی است و دنیا عجیب‌تر.

 

و فقط هم رویکردش به زندگی و انسان نیست. به کار هم هست و به اداره کردن ساختاری عام‌المنفعه و یا اصلاً خیریه، به کسب‌وکار و بی‌کاری. همین مؤسسات خیریه را در نظر بگیرید، همین محک خودمان. بزرگ و بزرگ‌تر شده‌اند و ما هم هرروز کمک می‌کنیم. خوب هم کار می‌کنند، دلسوز هم هستند. ساختمان جدیدشان‌هم در حال ساخت است. ولی تا آخر دنیا که نمی‌شود ما به شما پول بدهیم و شما به آن‌ها. تمام می‌شود آخر. بالاخره یک‌زمانی هم باید به این فکر بیفتید که با بخش کوچکی از این کمک‌ها هم می‌شود کسب‌وکاری راه انداخت که سودش برسد به کودکان مبتلابه سرطان، کار و حقوقش هم بشود درمان مشکل بخش کوچکی از جامعه. همین دانشگاهمان اصلاً. هی داد می‌زنید که فرار مغزها شده. بله شده. سطح استاد و درس و دانشگاه به کنار. تا ابد که نمی‌شود پروژه وارد شود و دانشجو بی جیره و مواجب انجام دهد و سودش هم تمام و کمال به یک نفر برسد. همین تاکسی‌های اینترنتی که روزبه‌روز بزرگ‌تر می‌شوند، چقدر از سودشان را نصیب رانندگانی می‌کنند که شریک تجارتشان شده‌اند؟ همین را می‌شود گسترش داد به بخش بزرگی از اقتصاد کشور متأسفانه. از موضوع پرت شدم البته

همه‌ی این‌ها را گفتم که برای دفعه‌ی بعدی که می‌خواهید کتاب بخرید یک جای خالی بگذارید و آن‌هم کتاب‌نامه‌های همایون صنعتی زاده به خواهرش باشد. و البته آن دفعه‌ی بعد آن‌قدرها هم دور نباشد که چه‌بهتر. خلاصه که کتاب را بخوانید و اگر لذت بردید سری هم بزنید به مستند بانوی گل سرخ ساخته‌ی مجتبی میر طهماسب از لاله‌زار کرمان و گلاب زهرا. فیلم البته بعد از فوت بانوی گل سرخ یا همان شهین دخت سرلتی همسر همایون صنعتی زاده ساخته‌شده و بخش اعظمش را گفت‌وگوی صنعتی پیرامون گلاب زهرا شکل داده. دست‌آخر هم می‌توانید سری بزنید به کتاب از فرانکلین تا لاله‌زار که بخش کمتر آن مصاحبه‌ی سیروس علی نژاد است با همایون صنعتی و باقی آن مصاحبه با دوستان و آشنایانش.